(حقیقتِ پشتِ پرده)
ترسی که در خلع از نابینایی و دور افتادن از هیونجین در دل جونگین نشسته بود باعث شده بود الان با تمام زوری که از خودش سراغ داشت، دست هیونجین را سفت بچسبد.
هیونجین راضی از این که برای اولین بار بدون این که وسواس تمیزی جونگین خود را وسط بیندازد به مدت طولانی می توانست گرمای دستان او را حس کند، لبخندی پاک نشدنی، روی لبش جوانه زده بود.
کریستال آهی کشید و زمزمه کرد:
-با دیدن شما منم دلم عاشق شدن می خواد خب.
با این که کریستال همیشه غار تنهایی هایش را ترجیح می داد و هیچ هوسی سرمای دلش را برای راه دادن ورود اتشین کسی گرم نمی کرد ولی با دیدن آن ها جرقه ی حسادت باعث شد که او هم برای لحظه ای که شده دلش رابطه ی این چنینی بخواهد.
این که جونگین برای این مدلی خطاب شدن رابطه اشان هیچ مخالفتی نکرد باعث شد که گرمایی در دل هیونجین راه بیفتد انگار این حس امید که حسش می تواند دو طرفه باشد مانند یک پتو روی قلبش انداخته شده و سبب دلگرمی اش می شد.
جونگین بالاخره به حرف آمد:
-نمی خواستی این بار رکورد من رو بزنی؟ چرا وقت تلف می کنی و از چشمات برای پیدا کردنش استفاده نمی کنی؟
پاهای هیونجین از حرکت ایستاد و به دنبال او جونگین و کریستال هم دنباله روی او عمل کرده و به تقلید از او متوقف شدند.
هیونجین دستِ جونگین را کشید و گفت:
-بشین باید گرد همایی داشته باشیم!
گرد دور هم حلقه زدن ولی این حرکت باعث نشد حلقه ی دستان آن ها باز شود.
هیونجین با لحنی جدی نظریه اش را بیان کرد:
-قبول داری تو هجده بار قبلی هیچ کدوم از ما سه تا دنیا از تمام توانمون برای بردن استفاده نکردیم برای همین هیچ وقت این بازی برنده نداشت و فقط لشکر های شکست خورده آخر این جنگ باقی می موند؟
جونگین کمی تامل کرد و بعد حساب شده جواب داد:
-مثلا همیشه می تونستن چشم های ما رو بگیرن تا نماینده هاشون و پیدا نکنیم! اما هیچ وقت این کار و نکردن!
هیونجین به حرف او دامن زده و بحث را ادامه دار کرد:
-یا ما همیشه به بهونه ی این که فهمیدن قضیه نفر نوزدهم سخته و پیدا کردنش غیر ممکن تسلیم شدیم و نزاشتیم قیامت به خط پایان برسه!
جونگین به تایید از او گفت:
-آره تازه تو کتیبه ی راهنمای ما نوشته بود اگر نفر نوزدهمی نبود می تونیم نوزده تا آدم رو بکشیم و دریای خونشون این نبود رو جبران می کنه، اما ما هیچ وقت حتی جز گزینه ها هم قرارش ندادیم!
هیونجین سری تکان داد:
-اگر دقت کنی ما سه تا دنیا از هر اسیبی که میتونستیم بهم بزنیم دریغ نکردیم و استفاده اش کردیم هر دوز و کلکی و روی هم پیاده کردیم و با تمام زورمون بهم حمله کردیم ؛ ولی وقتی احساس این و داشتیم که داریم به برنده شدن و خط پایان نزدیک میشیم خودمون و می زدیم به نفهمی و تغییر مسیر می دادیم؛ ما راه هایی که بردمون رو حتمی می کرد و هیچ وقت نگاهم نکردیم! آخه انگار کل سر جنگ داشتن هامون به قدرت نمایی تو همین بازیِ کی از همه تو هوش و قدرت سر تره ختم می شد؛ همین که بهم پاتک بزنیم و حال هم رو بگیریم برامون کافی بود و نمی خواستیم با بردن مجبور به این بشیم که زمین مسابقه رو ترک کنیم!
جونگین به حقیقت اقرار کرد:
-اصلا می تونستن برای دروازه ها نماینده ای نزارن در هر صورت که کم پیش میاد آدمی بتونه دروازه های دنیای ما رو پیدا کنه دروازه خلع هیچ وقت نماینده نداشته ! این که هر بار نماینده گذاشتن فقط جنگ بین ما رو چالشی تر کرد تا راحت تر بتونیم شیره ی وجودی که یکی از شرایط قیامت رو به دست بیاریم! فکر می کنی نمی دونستن همیشه زور ما به اون نماینده ها می چربه؟
هیونجین هم که مورد ها داشت یادش می آمد یکی از آن ها را در میان گذاشت:
-خون طلایی تنها چیزی که می تونه بعد مردن نماینده ها اون ها رو احیا کنه ، ما می تونستیم نسازیمش، اما هر بار ساختیمش چون می دونیم اون نماینده ها برای اون دو تا دنیا عزیزن و معتمد ترین شخص اونان! اگر واقعا به چشم دشمن می دیدمشون چرا باید به احساساتشون اهمیت می دادیم؟
جونگین آخرین موردی که به ذهنش می رسید را بیان کرد:
-این که ما تو شکم مادرامون بمیریم آسیبی بهمون نمیزد فقط جلوی تناسخمون و می گرفت و باید هفتصد سال صبر می کردیم اون ها شاید نمی تونستن همه موجودات رو به قصد پیدا کردن گردنبند بگردن اما می تونستن مهر نفرین و روی تمام حیوون ها بزارن ، این طوری ما با وجود این که اون حیوون محافظ و میشناسیم اما تا زمانی که می خواستیم کل نسل هاش و بگردیم سن شونزده سالگیمون تموم می شد و باید بر می گشتیم خلع!
کریستال که تا الان به حرف آن ها گوش می داد با تعجب گفت:
-چی چرا باید برگردید منظورت چی بود؟
دفتر مدیر باز شد و شخصی که شنلی بر تن داشت بیرون آمد و صدای خاص و کمی رعب آورش در فضا پیچید:
-چون ما موجوادت ماورایی متعلق به این دنیا نیستیم و بیش تر از یه سال نمی تونیم روی زمین باشیم...
کریستال به آن شخص مرموز که دارای صدای خاصی بود زل زد با وسوسه ی این که بپرسد او کیست مقاموت کرد و سوال اساسی تر را پرسید:
-پس چه طوری اینا شونزده ساله رو زمینن؟
جونگین پاسخگوی کنجکاوی خواهرش شد:
-تا وقتی که از هویت واقعیمون خبر نداشتیم و ضمیر خوداگاه و ناخوداگاهمون بهم وصل نشده بود داشتیم به عنوان یه انسان زندگی می کزدیم ولی از زمانی که درست تو همین مدرسه به خلع کشیده شدیم تا حقیقت خودمون و بفهمیم دیگه به عنوان یین یانگ داریم زندگی می کنیم پس یک شیشه ی عمر یک سال فرصتمون داره با گذشت هر روز خالی تر میشه!
هیونجین به قیافه ی شوکه و محزونِ کریستال نگریست:
-خبر خوشحال کننده اینِ که جونگینم موافقت کرده بالاخره از شانسمون استفاده کنیم تا اگر موفق نشدیم این بار زندگی به عنوان هیونجین و جونگین رو هیچ وقت یادمون نره با استفاده از شانسمون می تونیم کاری کنیم خانواده و زندگی که تو تناسخ نوزدهم داشتیم رو فراموش نمی کنیم!
فردِ شنل پوش این موقعیت رو بهترین فرصت برای معرفی خودش دید دستش را جلو برد و سمتِ کریستال دراز کرد:
-سلام من لوسیفرم به عنوان رفیق فلیکس یا پادشاه جهنم باید بشناسیم!
کریستال به خاطر حیرت زیادش دستش را جلو دهان باز شده از تعجبش گذاشت.
هضم این حقیقت که شیطان حقیقی جلوی چشم هایش قرار دارد برایش آن چنان هم راحت نبود، ولی خب او کسی بود که برادرش تناسخ یانگ بود و مادرش لنگری برای دروازه ی کائنات و خودش در بدن یک شخص غریبه احیا شده و با روح گل رز افسانه ای در وجودش شناور بود و تاجی از همین گل روی سرش برق می زد، بچه ی عمویش سایه ای برخواسته از خواسته ی شیطانی بود و با معصومیت از دست رفته ی پدرش جسم گرفته بود، خوده عمویش قابلیت این را داشت که از هر چیزی قدرت بسازد از ماه آسمانِ یک داستان تخیلی گرفته تا نیروی یین جاری بر زمین!
معشوقه ی عمویش او فقط با نوشتن حقیقت را بر هر مسئله ای جاری می کرد.
او با وجوده داشتن همچین زندگی غیر طبیعی، طبیعتا نمی توانست مدت طولانی احساس عجیبی نسبت به حضور شیطان داشته باشد!
برای همین سریع با قضیه خو گرفت و یخش آب شد و سوال بی پاسخی که گه گاهی در ذهنش رژه می رفت را از شخصی که می دانست جواب را دارد پرسید:
-الان تو میدونی صاحب اصلی این جسم تو جهنم یا بهشت؟
لوسیفر مختصر جواب داد:
-زندگیش جهنم بود دیگه مردگیش و نباید تو جهنم بگذرونه!
کل وجودیت هیونجین با ییین ساخته شده بود طبیعتا می توانست هاله ی درونی لوسیفر را که از تبار خودش بود شناسایی کند برای همین وقتی دید او قصد اعتراف ندارد خودش این مسئله را وسط اورد:
-چرا روح هشت تا محافظ تو وجود تو قرار داره؟ برای چی خودت و لنگر محافظی دروازه دنیای زیرین کردی؟
جونگین با تعجب سرش را سمت لوسیفر چرخاند:
-حالت خوبه تب نداری؟ الان نباید برای تفریح و ضایع کردن ماهم که شده تا پای از حرص سکته زدنمون مثل همیشه سر به سرمون بزاری و نزاری نماینده ات و پیدا کنیم؟
لوسیفر جایی بین دایره ی آن ها پیدا کرد و نشست و به حلقه ی آن ها پیوست:
-راستش حرف هاتون و شنیدم و باهاتون موافقم؛ یه موردی بود که شما یادتون رفت بهش اشاره کنید و می خوام به پا نوشت حرف هاتون اضافه کنم!
جونگین و هیونجین گوش تیز کرده و کریستال هم با چشم هایی منتظر منتظر شنیدن بود، لوسیفر که دید کلی شنونده ی مشتاق دارد با اشتیاق بیش تر توضیح داد:
-شانس هایی که هر دنیا داشت و هیچ وقت حاضر به خرجش نشدیم؛ ما بهم سخت می گرفتیم تا برتری خودمون و به رخ بکشیم اما اگر مینبری پیدا می کردیم که ما رو به برد حتمی می رسوند روش چشم پوشی میکردیم و باز از راهی که می دونستیم تهش بن بست مسیرمون و برای جنگیدن ادامه می دادیم برای مقابل هم بودن تسلیم نمی شدیم و از آزار هم دیگه کوتاه نمی اومدیم اما نمی زاشتیم این جنگ برنده ای داشته باشه این طوری با خیال راحت به پای هم می تونستیم ببازیم و قیامت و به تعویق بندازیم!
کریستال اولین کسی شد که به حرف آمد:
-نمی فهممتون شما از هیچ حرکتی که منجر به سرویس کردن دهن هم دیگه بشه دریغ نکردید و هر جوری که شده هم و زمین زدید؛ پس اگر طالب بردن نبودید اصلا چرا از اولش وارد این جنگ رستاخیز شدید و نوزده باره که تکرارش می کنید؟
هیونجین از دیدگاه خودش قضیه را بیان کرد در این جمع نیازی به بازیگری و قایم کردن مقصود های اصلی اش نداشت فقط خودش بود و بس:
-این که از عزل تا ابدیت وجود داشته باشی یکم خسته کننده است؛ تو این زندگی طولانی و تموم نشدنیمون سرگرمی دیگه ای جز نقشه چیدن برای رسیدن دوره ی هفتصد ساله و گرفتن حال هم نداشتیم مثل بازی بقا می موند همون قدر هیجان انگیز، سر کیف میورد ما رو این جنگ و هیجانی به زندگیمون وارد می کرد!
لوسیفر فوری حرف او را تایید کرد:
-راست می گه من به جز کاسپلی بالاترین لذتم شرکت تو این جنگِ قیامتِ!
جونگین هم نظریه ی خودش را داد:
-تازه چه آدم ها چه غیر انسان هایی مثل ما هم همیشه این حس و داریم که برای هدف خاصی زاده شده بودیم باید چیز به خصوصی به دست بیاریم به جایگاه مشخص شده ای برسیم؛ این که فقط وجود داشته باشی زیادی کسل کننده است اما این که حس کنی ماموریت خاصی برای انجام دادن داری و برای رسیدن به اون آفریده شدی، حتی اگه سگ دو زدن تو راه انجامش هم طاقت فرسا باشه باز هم می خوای به اون داستان خاص بودنِ علت خلقتت باور داشته باشی و با رسیدن به اون چیز تایین شده اثباتش کنی!
هیونجین و لوسیفر که به سخنرانی طولانی او گوش جان سپرده بودند هر دو سر تاییدی تکان دادند...
کریستال احساس می کرد مانند یک مصاحبه گر است و الان وقت این است که برداشتی که از حرف های مصاحبه شونده ها داشته است را گزارش کند:
-پس زندگی ابدی کسل کننده است دنبال سرگرمی بودید و چی بهتر از ماموریتی که براتون تعیین شده و انجامش باعث میشه زندگیتون هدف دار دیده بشه! خب تا این جاش قابل فهم اما بازم نمی فهمم چرا نمی خواید ببرید؟ مگه برد به معنی این نیست که کاری که براش زاده شدید رو انجام دادید؟
هیونجین سری به نشانه ی منفی تکان داد:
-بردن یعنی تموم شدن تنها هدف زندگیمون!
لوسیفر به دنباله ای او بیان کرد:
-بردن مساوی با از دست دادن سرگرمیمون!
و حرف جونگین امضای آخر حرف آن ها شد:
-بردن ممکنه باعثِ رفتن همیشگی ملوان بشه!
کریستال با حرف آخر جونگین کمی گیج شد ، یکی از قابلیت های خلع این بود که می توانستی روزگاری که پادشاهان آن دنیا می گذراند را مثل پرده ی سینما ی به اشتراک گذاشته شده ببینی؛ در آن دنیای خالی جز وقت گذراندن هایشان باهم تنها تفریحشان همین دیدن روز هایی که صاحب های آن دنیا در دنیای انسان ها میگذراندن بود!
البته این طوری نبود که جزئیات پیش پا افتاده ای مثل تغذیه و تخلیه یا روزمرگی ها هم قابل دیدن باشد فقط خاطراتی که مغز یین یانگ روی آن مهر مهم بودن می کوبید در خلع به نمایش گذاشته می شد و با این گلچین شدن آن ها فقط اتفاقات خاص و مهم را می دیدند!
او دیده بود که خدا را ملوان صدا می زنند برای همین نمی فهمید که چرا فکر می کنند رستاخیز قرار است برنگشتن ملوان را تضمین کند؟
اما قبل از این که کریستال علت این تفکرشان را جویا شود، لوسیفر ناگهان از جا بلند شد:
-به فلیکسم گفتم این بار می خوام تمام تردید هام و کنار بزارم و کمک کنم رستاخیز راه بیفته بسه هر چی برای برگشتنش امید بستیم و دست دست کردیم اگر علاقه ای به برگشت به کشتی داشت و برامون ارزش قائل بود این همه سال تنهایی تو دریای کوفتی زندگی ول نشده بودیم!
هیونجین از جا بلند شد و دستش را روی شانه ی چپ لوسیفر گذاشت:
-راست میگه از کجا معلوم شاید بعد رستاخیز چیزای هیجان انگیز تری پیش بیاد!
جونگین هم از جا برخواست و دست روی شانه ی راستِ لوسیفر گذاشت:
-شاید بعد رستاخیز بتونیم بفهمیم اون معنی که سعی داشتیم پشت هدف خلقتمون پیداش کنیم اصلا وجود خارجی داشته یا نه!
لوسیفر چشم هایش را بست دو منتظر بیرون کشیده شدنِ شیره ی وجودیش شد.
نماینده های هر دنیا را شخصی که از قشر همان انرژی بود پیدا می کرد، اما بیرون کشیدن شیره ی وجودی آن ها کاری نبود که فردی انجام شود یین یانگ باید باهم دیگر این حرکت را پیاده سازی می کردند!
هیونجین لبخندی به کریستال زد:
-تو این دروازه کاری نداریم نماینده داوطلبانه تسلیم شد پس بستن گردنبد به عهده تو که حس بیکاری بهت دست نده!
کریستال با ذوق از جا بلند شد:
-قربون دستت واقعا داشت حس بی مصرفی بهم دست می داد!
جونگین به خواهرش دلگرمی صادقانه ای داد:
-اگر دستور تو نبود ما همچنان گیج و کور تو خلع می گشتیم تو مهم ترین نقش ممکن رو امروز اجرا کردی!
کریستال راضی و شادمان زنجیر گردنبد زیبای رستاخیز که شکل یک هلال ماه بود که درونش یک گوی گرد قرار داشت را در دست گرفت، کلاه لوسیفر را پایین انداخت، در کمال تعجب با چهره ای که هیچ چهره ای نداشت مواجه شد؛ با زبانی به لکنت افتاده گفت:
-چه اخ اخه چ چه ط طور ممکن؟
لوسیفر بشکنی زد و به آنی صوت یکی از هنرپیشه های معروف جای آن همه هیچی که در صورتش داشت را گرفت:
-جدیدا رو حس و حال خوبی نبودم حال تغییر جلد نداشتم!
هیونجین با تک خنده ای گفت:
-ماها صورت نداریم! اون جمین مورد علاقت هم به لطف باباش چهره دار شده، ما هم صدقه سر انسان به دنیا اومدنمون چهره گرفتیم!
جونگین دستی به چانه ی خودش کشید:
-به هر حال این چهره هم اختصاصی برای ما و باهاش متولد شدیم اگر خاطراتمون چه با بردن چه با استفاده از شانس حفظ شد بیا همین ونگهش داریم!
لوسیفر فوری این هدف آن ها را تاید کرد:
-این که بتونی چهره ی خودت رو داشته باشی واقعا حس خوبیه!
کریستال همان طور که قفل زنجیری که دور گزدن لوسیسفر انداخته بود را می بست زیر گوش اون نجوا کرد:
-خب با این حرفت منی که دارم با چهره ی یکی دیگه زندگی می کنم حس بدی بهم دست داد!
لوسیفر به ناگه سمتِ او چرخید کریستال از نزدیکی صورت هایش شوکه سرش را عقب کشید، لوسیفر لبخندی زد:
-هم دردیم الان می فهمیم هم و...
کریستال لبخند کجی زد:
-خب یه جورایی اره موافقم باهات.
خب حالا که مرحله ی بستن گردنبند تمام شده بود، هیونجین و جونگین باید روح هایشان را بهم وصله پینه می زدن تا یین یانگ از هم گسسته شده را بهم بدوزن و جدایی را از بین ببرند ؛ وقتی این دو قطعه ی دور افتاده بهم می چسبیدند و دیگر عنوان دو نیمه ی جدا شده را نداشتند و بلکه به مکمل هم و یک روح کامل و واحد تبدیل می شدند آن وقت می توانستند به اوج قدرتشان برسند و هر ناممکنی را ممکن کنند!
وظیفه ی جونگین در این مرحله پشتیبان بودن بود باید وصله و اتصال روحی اشان را استوار و پایدار نگه میداشت تا در قوی ترین حالت ممکنشان باقی بمانند؛ آن وقت هیونجین با خیالی راحت می توانست تمام تمرکزش را روی بیرون کشیدن شیره وجودیت لنگری که نماینده حفاظت از دروازه شده بود بگذارد.
تمامی یینی که ذره به ذره تار و پود لوسیفر را ساخته و به آن وجودیت داده بود از بدن او خارج شد و به نزدیک ترین منبعی که پذیرای این انرژی باشد یعنی بدن و روحِ هیونجین منتقل شد.
هیونجین شانه ی لوسیفر را رها کرد و نوک انگشت هایش را روی گویی که در هلال ماه نشسته بود کشید.
همین برخود کوتاه برای این که بتواند، شیره وجودی که از لوسیفر دریافت کرده بود را به گردنبد رستاخیز منتقل کند کافی بود؛ گردنبند محفظه ای بود که با شیره وجودی تغذیه می کرد ، پس بعد از قرن ها خالی بودن شکمش خودش می دانست چگونه فقط با یک لمس غذای مخصوص خودش را از بدن او بیرون بکشد و ببلعد.
گردنبند به روشنی درخشید و دودی سیاه رنگ درونش به حرکت درآمد!
کریستال با حیرت گردنبند را بین دستانش گرفت و گفت:
-این دود شبیه همونی که از خون من بلند شد و شما رو سر عقل اورد، فقط رنگاش فرق داره!
جونگین فوری پاسخ داد:
-خب طبیعیه وجودیت تو با رز سرخ افسانه ای پیوند خورده...
کریستال تا ته ماجرا را خواند حالا او هم جز ماورای انسانی ها شده و از قشر آن ها طایفه اشان به حساب می آمد باید به این شباهت ها عادت می کرد.
اما یک سوال داشت حالا با ماورایی شدن یعنی او هم فقط یک سال می توانست در این دنیا طاقت بیاورد و بماند؟
هیونجین به جونگین نگاه کرد:
-بیا اروم بزاریمش زمین باید احیاش کنیم!
وقتی لوسیفر را روی زمین دراز کش خواباندن، کریستال به آن ها اشاره کرد:
-عدد روی سینه اتون و چک کنید!
هیونجین دکمه های پیرهنش را باز کرد عدد هشت روی سینه س چپش آن دیده می شد!
جونگین شصتش را به نشانه ی لایک بالا برد:
-حالا که تایمر تبدیل به نفر شمار شده و عدد هشت ثبت شده نصف راه و رفتیم...
هیونجین که حسرتِ از دست دادنِ موقعیتی برای دید زدن جونگین را داشت سعی کرد با حرف او مخالفت کند:
-باید مطمئن باشیم همه چیز ردیفه تو هم باید چک کنی!
جونگین اما بی خبر از دل او بی خیالی طی می کرد:
-هی مگه ممکنه عدد تو تغییر کنه ولی واسه من نه؟
کریستال ناگهان آن حرف دروغین هیونجین که فقط محض چشم چرانی زده شده بود را تبدیل به یک دلنگرانی کرد:
-تو که نمی دونی کائنات چه خوابی براتون دیدن پس چک کن!
هیونجین ترسیده زمزمه کرد:
-امیدوارم لفظی که اومدم واقعی نشه فقط!
جونگین فوری دکمه هایش را باز کرد و با دیدن تایمر صفر نالید:
-ای بر دهن شومت لعنت که به فاک رفتیم...
کریستال به غریبه ای که در شنل سفید کنار راه پله ایستاده بود زل زد و گفت:
-فکر کنم واقعا قراره به فاک برید حس خوبی به اون آدم ندارم!
هیونجین و جونگین سرشان را بالا بردند و با دیدن آن شخص باهم داد زدند:
-میکائیل؟
واقعا چرا مسئول کائنات با پای خودش به دروازه ی جهنم و دنیای زیرین آمده بود؟
میکائیل معروف بود به این که عاشق پشت پرده دستور دادن است، هیچ گاه دست های خودش را برای پیاده سازی نقشه هایش آلوده نمی کرد، او ترجیح می داد یک کارگردان همیشه از پشت صحنه مشغول دستور باشد تا یک بازیگر حاضر در میدان که آماده ی اجرای عملیات است.
امروز از حقیقت های پشت پرده ی زیادی پرده برداری شده بود...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Born Of Blood 3
Fanficزاده ی خون (فصل سوم- آخر) ژانر: فانتزی، رمنس،معمایی کاپل: هیونین، مینسونگ، چانگلیکس خلاصه: همیشه قرار نیست یه دنیای دیگه اخر الزمان رو تو دنیای ما بیاره! هیونجین و جونگین یه شانسی ان که هر هفتصد سال یه بار میفته و قابلیت این و دارن که قیامت دنیای تا...