Chapter 1

3.6K 311 4
                                    

‌"امروز که زنده‌ای، زندگی کن. فردا خواهی مرد. همان‌طور که یک ساعت پیش بایست مرده باشی. وقتی که سراسر زندگی‌ات در برابر ابدیت لحظه‌ای بیش نیست، چه جای آن است که خود را عذاب دهی؟"

با خستگی کتاب را بست و گوشه ای گذاشت به ساعت نگاه کرد ساعت از ۱۲ گذشته بود و احتمالا همه خواب بودند لباسهایش را به تن کرد، کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و به ارامی از اتاقش خارج شد و به طرف در خروجی رفت بعد از خروج از خانه در را به ارامی بست و به سمت خانه پیرمردی که یک شب در میان برای شنیدن داستان زندگی اش به آنجا میرفت حرکت کرد میخواست داستان زندگی او را بنویسد و تبدیل به کتاب کند به خانه پیرمرد که نزدیک خانه خودشان بود رسید و در زد پیرمرد با خوش رویی در را باز کرد و تهیونگ را به خانه اش دعوت کرد تهیونگ بعد از تشکر روی مبلها نشست پیرمرد برای پسر جوان قهوه اورد و روی مبل روبروی او نشست تهیونگ منتظر ادامه داستان شیرینش بود که پیرمرد لب به سخن گشود
-بالاخره عشق سوزان من و ماریا تبدیل به ازدواجمون شد
همینطور بعد از گفتن داستان عشق و ازدواج و فرزندان و مرگ ناگهانی همسرش نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد تهیونگ با ناباوری پرسید
+من همیشه فکر میکردم شما تنهایید پس بچه هاتون کجا هستن
پیرمرد جواب داد
-هر کدومشون رفتن پی زندگیشون و من تک و تنها اینجا زندگی میکنم یکی از پسرام المانه دخترم هم امریکاست و یکی از پسرام تو همین سئوله ولی من حتی نمیدونم خونش کجاست پنج ساله که بهم سر نزدن اونا منو مقصر مرگ مادرشون میدونن ولی من بی تقصیر بودم من ماریا رو هل ندادم خودش سرش گیج رفت و از پله ها افتاد ولی به خاطر مشاجره روز قبلمون اونا منو مقصر میدونن
تهیونگ با حرفهای پیرمرد به فکر فرو رفت باید برای او کاری میکرد پیرمرد بیچاره گناه داشت خودش هم از درستی یا نادرستی این ماجرا مطمئن نبود و میتوانست نسبت به آن بی تفاوت باشد و حالا که کارش با پیرمرد و داستان زندگی اش تمام شده بود برود ولی دلش به حال او میسوخت باید به او کمک میکرد پس از او پرسید
+تا به حال دنبال بچه هاتون گشتید؟
-نه اونا من رو به روح مادرشون قسم دادن که هیچوقت دنبالشون نرم و گفتن که نمیخوان من رو ببینن منم مجبور شدم به خاطر اون قسم هیچکاری نکنم
فکر تهیونگ مشغول شد او باید چه میکرد باید دنبال یک راه حل میگشت کوله پشتی اش را از روی مبل برداشت و به سمت پیرمرد رفت
+من دیگه باید برم دیر وقته فردا بازم بهتون سر میزنم
-باشه پسرم مراقب خودت باش
+ممنون اقای جئون فعلا
و از خانه او خارج شد و به سمت خانه خودش حرکت کرد...

********

Lost |kookv|Where stories live. Discover now