Chapter 3

1.4K 241 2
                                    

با تعجب به مرد روبروش خیره شد یعنی ممکنه نسبتی با آقای جئون داشته باشه یا تصادفا فامیلش شبیه اونه شایدم باهاش نسبت فامیلی دور داشته باشه همه این سوالا به ذهن تهیونگ هجوم اورده بودند و او نمیتوانست تمرکز کند با صدای جئون جونگکوک به خودش امد
-خب من الان کار دارم امشب اینو میبرم خونه و بررسیش میکنم و فردا به منشیم میگم بهتون خبر بده
تهیونگ با گیجی به او نگاه کرد و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن سوالش را بر زبان اورد
+فامیل شما خیلی برام اشناست راستش من یه پیرمرد مهربون رو میشناسم که فامیلش مثل شما جئونه
جونگکوک با چشمهای ریز شده نگاهش کرد و منتظر کلام بعدی از جانب پسر بود
وقتی سکوت پسر را دید لب به سخن گشود
-اسم اون پیرمرد مهربون چیه؟
+جئون یونسوک
جونگکوک شوکه شده به پسر روبرویش خیره شد امکان نداشت این یه تشابه اسمی باشد
-تو اون رو از کجا میشناسی؟
+راستش داستانش طولانیه ولی این داستان زندگی که بهتون دادم داستان زندگی همین پیرمرده
جونگکوک عصبانی بلند شد و کتاب را روی میز پرت کرد
-این داستان پذیرفته نمیشه حالا هم تشریفتون رو ببرین
+یعنی چی شما حتی هنوز اون رو نخوندین چطور این حرف رو میزنین
-دلیلی نمیبینم بهت توضیح بدم لطفا با زبون خوش برو بیرون تا نگفتم بیان از اینجا پرتت کنن بیرون
تهیونگ عصبی شد
+فکر کردی کی هستی که اینجوری با من صحبت میکنی کلی انتشاراتی هست که میخوان این داستان رو چاپ کنن
-تو حق نداری این داستان رو چاپ کنی فهمیدی
+اونوقت چرا؟
-شخصیه به تو ربطی نداره
+ولی این داستان زندگی اون پیرمرده و اون همه به من اجازه این کار رو داده
-و منم نوه اون پیرمردم و بهت اجازه نمیدم
تهیونگ نفس عمیقی کشید پس درست حدس زده بود
+تو حتی اصل ماجرا رو نمیدونی و پنج ساله از پدربزرگت سر نزدی
جونگکوک بلند خندید
-آخه بچه تو چی از زندگی ما میدونی تو فقط به اراجیف اون پیرمرد گوش دادی
+ولی به نظر من اون پیرمرد راست میگه
-گفتم برو بیرونننن
+الان میرم ولی بازم برمیگردم
جونگکوک عصبی دستهایش را مشت کرد
-حق نداری دیگه برگردی اینجا
+فعلا
و دفتر داستان را برداشت و به سمت در خروجی رفت...

********

Lost |kookv|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora