Chapter 12

1K 156 1
                                    

در حال پوشیدن لباسهایش بود که گوشی اش زنگ خورد
با دیدن اسم دکتر جانگ هوفی کشید

-بله 

*خبرای خوبی برات ندارم

*پدربزرگت تومور مغزی داره و زیادم زنده نمیمونه البته پیش دکتر مین میرفته و خودش از این موضوع خبر داره
جونگکوک شوکه شده گوشی از دستش افتاد

*الو الو جونگکوک کجا رفتی 

جونگکوک گوشی را برداشت و تماس را قطع کرد
از خانه خارج شد و سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد

همان موقع گوشی اش زنگ خورد 

-بله تهیونگ

+سلام امروز باید به قولت عمل کنی و بیای دیدن پدربزرگت
 
-من تو راه بیمارستاتم

+چرا چیشده چرا صدات گرفته

-میخوای تاکسی بگیر بیا بیمارستان خودت میفهمی

تهیونگ با نگرانی سریع اماده شد و تاکسی گرفت و به سمت بیمارستان رفت

جونگکوک به بیمارستان رسید و به سمت اتاق پدربزرگش رفت
پدربزرگش با دیدنش لبخندی زد و اشک در چشمانش حلقه زد
"بالاخره اومدی پسرم بیا بشین کنارم

-تو تومور داری اره

"مهم نیست پسرم مهم اینه که تو اینجا پیشمی

-باید درمان بشی

"من عمرمو کردم فقط دلم میخواد این چند وقت باقیمونده عمرم پیش شما باشم و شما به حرفام گوش کنین
همان موقع تهیونگ رسید، نفس نفس میزد

" هیچی پسرم

-تو که اینقدر سعی میکردی ما رو بهم برسونی الانم یه کاری کن پدربزرگم تومور داره

تهیونگ شوکه با دهانی باز به جونگکوک خیره شد

+چ... چی

و اشک در چشمانش جمع شد

+امیدی هست مگه نه؟ 

-تو باید درمان بشی

"ولی

تهیونگ حرفش را قطع کرد

+ولی نداره من قول میدم همه خانوادتونو دور هم جمع کنم به شرطی که شما هم درمان رو شروع کنین

" واقعا پسرم؟ 

+اره

"تو یه فرشته ای

+جونگکوک هم کمک میکنه مگه نه؟ 

جونگکوک کمی سکوت کرد

-اره، حالا میخوام داستانتو بشنوم

پیرمرد شروع کرد به تعریف کردن و اینکه هیچی تقصیر او نبوده 

" باور کن من نبودم حتی زن همسایه هم شاهد بود او وول حتی اونجا هم نبود بعد نیم ساعت اومد اون زن از اول با ما مشکل داشت بخاطر اینکه با ازدواجش با چان مخالفت کردیم از این فرصت استفاده کرد اون میخواست پسرم و تو فقط تحت فرمان خودش باشین و شما رو از ما دور کنه 

-تو که میگی زن همسایه شاهد بوده پس چرا نیومد طرفتو بگیره چرا هیچ تلاشی نکردی؟

"بعد از اون اتفاق با اون زن حرف زدم گفت نمیتونه شهادت بده بعد از کلی التماس دلیلشو بهم گفت این بود که مادرت اون رو تهدید به مرگ کرده حتی بعدش فهمیدم یه پولیم بهش داده و روز بعدش اون زن از اونجا رفت فکر میکنی هیچ تلاشی نکردم کلی دنبالتون گشتم

تهیونگ با تعجب به حرفهای پیرمرد گوش میکرد امکان نداشت کسی انقدر سنگدل باشد

جونگکوک خودش هم از سلطه مادرش دل خوشی نداشت و برای همین خانه اش را از انها جدا کرده بود ولی چگونه میتوانست حرفهای پدربزرگش را باور کند پنج سال پیش سنش کمتر بود و راحتتر باور کرد و حتی دیگر سراغ پدربزرگش را هم نگرفت ولی الان بر سر دو راهی مانده بود...

Lost |kookv|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang