Chapter 2

1.5K 253 5
                                    

‌صبح روز بعد...
بعد از پوشیدن لباسهایش تاکسی گرفت به سمت انتشاراتی که میخواست کتابش را به آنها برای چاپ بدهد حرکت کرد یکی از اشنایانش این انتشاراتی را به او پیشنهاد داده بود و به همین دلیل به آنجا رفت در حالی که مدیرش را هم نمیشناخت به مقصد رسید و بعد از حساب کردن کرایه به داخل رفت به سمت میز منشی حرکت کرد
+دفتر رئیس کجاست
-امرتون رو بفرمایید
+برای دادن نمونه کارم اومدم
-ایشون یه جلسه دارن یه ربع دیگه که تموم شد میتونین برین داخل
پس روی صندلی ها نشست و خودش را مشغول گوشی کرد تا یک ربع بگذرد بعد از حدود یک ربع سرش را بلند کرد که دید منشی با سه نفر که از اتاق رئیسش بیرون امده اند خداحافظی میکند نگاه منتظرش را به منشی داد
-جناب؟
+کیم تهیونگ هستم
-بله بفرمایید میتونین برین به اتاق رئیس
+ممنون
و به سمت اتاق رئیس رفت در زد و با گفتن بفرمایید از جانب مرد در را باز کرد و احترامی گذاشت
-بفرمایید بشینین
+سلام ممنون
-خب میشنوم
+راستش این انتشاراتی رو یکی از دوستانم بهم معرفی کرد و گفت خیلی خوبه و من نمونه کارم رو از روی زندگی یه شخص اوردم براتون که ببینین خوبه یا نه
-اوکی بده
+بفرمایین راستی میشه فامیلتون رو بگید
-جئون جونگکوک

*******

Lost |kookv|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt