Chapter 13

1.1K 157 4
                                        

-امروز مرخص میشی میارمت خونه خودم به عمه و عمو هم خبر میدم و براشون تعریف میکنم که چی گفتی، الان کارای ترخیصتو انجام میدم و بعدش میبرمت خونه، تهیونگ مراقبته من میرم سراغ مامانم اوکی؟ 

+من، من خیلی دوست دارم کمک اقای جئون کمک کنم ولی کار دارم 

-چیکار داری من تا یه پرستار قابل اعتماد پیدا کنم یکم طول میکشه نمیخوای که کارتو نیمه تموم بذاری؟ 

"پسرم من نمیخوام مزاحمتون بشم میرم خونه خودم

-همون که گفتم لطفا مخالفت نکن چون فایده نداره

-تهیونگ من امروز با خانوادت صحبت میکنم برای چند روز اجازه بدن خوبه؟ 

+نیازی نیست من خودم میتونم تصمیم بگیرم نیازی به اجازه نیست 

-اره معلومه 

تهیونگ رویش را برگرداند 

جونگکوک پوزخندی زد
-خب پس من برم کارا رو درست کنم تهیونگ پدربزرگ رو اماده کن تا ببرمتون

-هوف باشه
بعد از رفتم جونگکوک پیرمرد لبخندی زد

"ازش ناراحت نباش پسرم، درسته غد و یه دنده و لجبازه ولی قلب مهربونی داره

" اینطوری فکر نکن پسرم بنظرم تو براش خاصی نگاهش به تو با بقیه فرق داره

تهیونگ با خجالت سرش رو پایین انداخت

+خب لباسای قبلیتون هست وقت نکردم جدید بیارم ایرادی که نداره؟ 

+قابلی نداره

تهیونگ به پیرمرد در پوشیدن لباسهایش کمک کرد بعد از دقایقی کارش تمام شد
که جونگکوک هم امد

-خب تموم شد مرخص شدی الان حالت خوبه؟ میتونی راه بری یا ویلچر بگیرم؟

" میتونم پسرم

جونگکوک از زیر بغل پیرمرد گرفت و در راه رفتن کمکش کرد تهیونگ هم پشت سر انها راه افتاد
بعد از خروج از بیمارستان سوار ماشین شدند و جونگکوک به سمت خانه اش حرکت کرد
بعد از رسیدن وارد خانه شدند
-این خونه ی منه راحت باش و هر کاری داشتی به تهیونگ بگو، تهیونگ همه چیز تو یخچال هست استفاده کنین ناهار هم سفارش میدم
پیرمرد روی مبل نشست
تهیونگ لبخندی زد

+نه من خودم درست میکنم فعلا نباید غذاهای بیرون رو بخوره

-چه عالی منم خیلی وقت دستپخت خونگی نخوردم، فقط اشپزی بلدی؟

تهیونگ اخمی کرد

+معلومه که بلدم 

جونگکوک خنده ای کرد

-خب دیگه من باید برم همه چیز تو اشپزخونه هست راحت باش فکر کن خونه خودته

و بلند گفت

-مراقب خودتون باشین 

"ممنونم پسرم تو هم مراقب خودت باش

+فعلا

جونگکوک از خانه خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت خانه پدر و مادرش راند

به عمارت پدری اش رسید و ماشین را پاک کرد و زنگ زد 
در باز شد و وارد شد 
دختر خدمتکار سریع به سمت جونگکوک رفت 

# سلام اقای جئون خوش اومدین بفرمایین داخل

و پالتوی جونگکوک را گرفت

جونگکوک سری تکان داد و وارد خانه شد 

-مادرم کجاست

# الان تشریف میارن، شما بفرمایین بشینین

جونگکوک روی مبل منتظر مادرش نشست

بعد از دقایقی صدای پاشنه های کفش زن را شنید 

*آه خدای من سلام پسرم دلتنگت بودم خیلی وقت بود بهمون سر نزده بودی دلتنگت بودم

-سلام راستش برای این چیزا نیومدم، اومدم درباره ی یه موضوع مهم باهات صحبت کنم...

Lost |kookv|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon