-امروز مرخص میشی میارمت خونه خودم به عمه و عمو هم خبر میدم و براشون تعریف میکنم که چی گفتی، الان کارای ترخیصتو انجام میدم و بعدش میبرمت خونه، تهیونگ مراقبته من میرم سراغ مامانم اوکی؟
+من، من خیلی دوست دارم کمک اقای جئون کمک کنم ولی کار دارم
-چیکار داری من تا یه پرستار قابل اعتماد پیدا کنم یکم طول میکشه نمیخوای که کارتو نیمه تموم بذاری؟
"پسرم من نمیخوام مزاحمتون بشم میرم خونه خودم
-همون که گفتم لطفا مخالفت نکن چون فایده نداره
-تهیونگ من امروز با خانوادت صحبت میکنم برای چند روز اجازه بدن خوبه؟
+نیازی نیست من خودم میتونم تصمیم بگیرم نیازی به اجازه نیست
-اره معلومه
تهیونگ رویش را برگرداند
جونگکوک پوزخندی زد
-خب پس من برم کارا رو درست کنم تهیونگ پدربزرگ رو اماده کن تا ببرمتون-هوف باشه
بعد از رفتم جونگکوک پیرمرد لبخندی زد"ازش ناراحت نباش پسرم، درسته غد و یه دنده و لجبازه ولی قلب مهربونی داره
" اینطوری فکر نکن پسرم بنظرم تو براش خاصی نگاهش به تو با بقیه فرق داره
تهیونگ با خجالت سرش رو پایین انداخت
+خب لباسای قبلیتون هست وقت نکردم جدید بیارم ایرادی که نداره؟
+قابلی نداره
تهیونگ به پیرمرد در پوشیدن لباسهایش کمک کرد بعد از دقایقی کارش تمام شد
که جونگکوک هم امد-خب تموم شد مرخص شدی الان حالت خوبه؟ میتونی راه بری یا ویلچر بگیرم؟
" میتونم پسرم
جونگکوک از زیر بغل پیرمرد گرفت و در راه رفتن کمکش کرد تهیونگ هم پشت سر انها راه افتاد
بعد از خروج از بیمارستان سوار ماشین شدند و جونگکوک به سمت خانه اش حرکت کرد
بعد از رسیدن وارد خانه شدند
-این خونه ی منه راحت باش و هر کاری داشتی به تهیونگ بگو، تهیونگ همه چیز تو یخچال هست استفاده کنین ناهار هم سفارش میدم
پیرمرد روی مبل نشست
تهیونگ لبخندی زد+نه من خودم درست میکنم فعلا نباید غذاهای بیرون رو بخوره
-چه عالی منم خیلی وقت دستپخت خونگی نخوردم، فقط اشپزی بلدی؟
تهیونگ اخمی کرد
+معلومه که بلدم
جونگکوک خنده ای کرد
-خب دیگه من باید برم همه چیز تو اشپزخونه هست راحت باش فکر کن خونه خودته
و بلند گفت
-مراقب خودتون باشین
"ممنونم پسرم تو هم مراقب خودت باش
+فعلا
جونگکوک از خانه خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت خانه پدر و مادرش راند
به عمارت پدری اش رسید و ماشین را پاک کرد و زنگ زد
در باز شد و وارد شد
دختر خدمتکار سریع به سمت جونگکوک رفت# سلام اقای جئون خوش اومدین بفرمایین داخل
و پالتوی جونگکوک را گرفت
جونگکوک سری تکان داد و وارد خانه شد
-مادرم کجاست
# الان تشریف میارن، شما بفرمایین بشینین
جونگکوک روی مبل منتظر مادرش نشست
بعد از دقایقی صدای پاشنه های کفش زن را شنید
*آه خدای من سلام پسرم دلتنگت بودم خیلی وقت بود بهمون سر نزده بودی دلتنگت بودم
-سلام راستش برای این چیزا نیومدم، اومدم درباره ی یه موضوع مهم باهات صحبت کنم...

BINABASA MO ANG
Lost |kookv|
Fanfictionوانشات گمشده تهیونگ نویسنده ای که با نوشتن داستان زندگی پیرمردی وارد ماجرای زندگی گمشده ی او میشود... ژانر: رمنس ،انگست کاپل:کوکوی کاری از چنل تلگرام: kookvmoment نویسنده: مائده