حیرت زده بودم،یعنی یه چیزی از تعجب بالاتر...به سختی خودمو کنترل کردم و دهنم بلاخره باز شد:
_توکی هستی؟چرا منو گرفتی؟چیکارم داری؟کجا میبریم؟؟
خندید و گفت:
+آروم تر پسر.همههه سوالاتو جواب میدم و باید بدونی من از دروغ اصلا خوشم نمیاد برای همین،هرچی بهت میگم عین حقیقته.
_خب؟جواب بده.
+آمممم از کجا شروع کنم؟
_اول بگو کی هستی؟نه نه اصلا مهم نیست،بگو با من چیکار دارید؟
+بذار اینجوری شروع کنم.ما خیلی وقته تورو تحت نظر داریم،از وقتی خواهرت تازه مریض شده بود و دیگه پولی برای هزینه کردن نداشتید.پدرت یا بهتره بگم ناپدریت، اومد پیش ما و بجای هزینه درمان دخترش و یه مقداریم برای راه انداختن دوباره کارش تو رو پیشنهاد داد.
هااااا؟چقدر سریع بود.با هر کلمه به شدت بهتم اضافه میشد،برای تک تک این کلماتش هزارتا سوال داشتم اما گلوم قفل کرده بود و صدایی ازم درنمیومد.مگه میشه اینجوری یهویی همه چیو صاف بزنی تو سر یکی؟؟؟ادامه داد:
+خب میدونم سوال بعدیت اینه که ما کی هستیم؟ما یه سازمان غیردولتی هستیم که به کسایی که نیاز دارند کمک میکنیم.مثه شما که به پول نیاز داشتید و یه سریام از پول سرریزند و به چیزای دیگه ای نیاز دارند.
بلاخره صدام دراومد،نمیخاستم به چیزی که سریع به فکرم اومده بود توجه کنم و گفتم:
_چهچیزایی؟
+امممم خب میتونه چیزای زیادی رو شامل بشه،در یک کلام بگم به یه آدم حرف گوش کن نیاز دارند که هرچی میگن نه نیاره.
نفسم که تو سینه حبس شده بود رو سعی کردم کنترل کنم و پرسیدم:
_یعنی چی؟الان چی میشه؟
+خب راستش خواهرت الان عمل میشه و به زندگی عادیش برمیگرده،ما قلب یه آدم ورزشکار رو براش انتخاب کردیم و دیگه براش مشکلی پیش نمیاد.
_من؟برای من چی پیش میاد؟
+فکرمیکنم یه بار شنیدم برای نجات جون خواهرت حاضری هرکاری کنی؟
_آره آره.هرکاری میکنم ولی تومیگی میخای منو تا آخرعمرم عملا برده کنی.
+نه جین سخت نگیر.ما یه سال فقط با ناپدریت قرارداد بستیم.تازه طی شیش ماه اگر اربابت ازت راضی باشه میتونه آزادت کنه.
نفسم دیگه درنمیومد.ارباب؟؟؟اینهمه درس خونده بودم،کنارش به سختی کار میکردم تا بهم احترام بذارند و حالا دقیقا روزی که فکرمیکردم قراره به چیزی که میخام برسم،قراره به یکی دیگه بگم ارباب؟و اون هرکاری دلش خاست باهام بکنه؟؟؟بغض گلومو گرفته بود ولی من همیشه آدم مغروری بودم و نمیتونستم بذارم کسی اشکامو ببینه.برای همین چشمامو محکم روی هم فشار دادم و با انگشتام سعی کردم شقیقه مو که وحشتناک درد گرفته بود رو ماساژ بدم که دوباره صداش رو شنیدم.
+جین تو پسر خوبیی.من خودم شخصا این چندماه دنبالت بودم و دیدم چقدر تلاش میکنی،برای همین با وجود فشارایی که روم بود تا قبل از دفاعت اجازه ندادم کسی سمتت بیاد.من قول میدم خوش رفتارترین ارباب رو برات پیدا کنم.تو خوشگلی اما کسای دیگه ای که تو سازمان منتظر شب انتخابند همه فوق العاده زیبان و حتی برای این کار تربیت شده ند.مطمعنا طرفدار زیادی جذب نمیکنی و اینکارو راحت میکنه چون قرار نیست سرت دعوایی بشه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.آروم گفتم:
_ساکت شو
+باشه من ساکت میشم.ولی جین بدون من هواتو دارم نگران نباش.
_گفتمخفه شو.تومیخای منو دست یه مشت آدم هول و هرزه بدی، بعد اینهمه که برای این زندگی کوفتی تلاش کردم میخای تموم آرزوهامو به باد بدی بعد میگی هواتو دارم؟؟؟؟
چیزی نگفت،سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و میتونم قسم بخورم یک لحظه غم رو توچشماش دیدم و برای پیدا کردن راه نجات ادامه دادم
_بذار برم،کار میکنم پولتو بهت برمیگردونم.قسم میخورم تا آخرشو بهت برگردونم.
+نمیتونم،مبلغی که برات دادیم رو حتی بعد ده سال کار بی وقفه هم نمیتونی بدی،جز اون ما مدتهاست برای تو وقت و آدم گذاشتیم.سازمان این اجازه رو نمیده.من متاسفم.
_پس فرار میکنم.اگه منو بشناسی میدونی که اینکارو میکنم.
+به نفع خودته اینکارو نکنی.میدونم برای فرار تلاش میکنی،ولی هرچقدر کمتر برای خلاصی تلاش کنی،کمتر اذیت میشی.
چطور روزی که قرار بود جزو بهترین روزام باشه اینقد سخت شد؟؟؟مادرم میدونست؟؟جیوون چی؟؟اون لحظه تموم وجودم بهم قول دادن که خودمو خلاص کنم،فرار کنم و نذارم کسی بتونه بهم دستور بده.من برده نبودم.من کیم سوکجین،فارغ التحصیل مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی، مطالعات جوانان بودم.
.....................................................
یخورده میدونی این یکی طول میکشه تا وارد روند اصلی بشه،ولی خب اکثر پارتا رو نوشته آماده دارم.این چند روز استادم هیچی نگفت و من بیکار به در و دیوار زل زده بودم و اینو نوشتم،بعد امروز یهوکلیییی کار ریخته سرم.برام دعا کن منم مثه جین داستان دفاع کنم تموم شه این لعنتی😄بخدا استرسی داره که کل دوران تحصیلم نداشتم🤦
VOCÊ ESTÁ LENDO
your pride
Fanficمن بدترین کسی بودم که میتونستم گیر هرکسی بیوفتم اما مقابل تو،تمام تلاشمو کردم که بهترین باشم کاپل اصلی:کوکجین کاپل فرعی:یونمین