ناجی

890 176 149
                                    

کلافه از یک سمت اتاق به سمت مقابل میرفتم و باز مسیر رفته رو برمیگشتم...عصبی بودم و چشمم مدام روی ساعت میچرخید...

پنجاه و هشت...پنجاه و نه و شصت...

دقیق سه ساعت شد که اون پسرک سرکش رو داخل سردخونه ی انبار حبس کرده بودم...لب تخت نشستم...یعنی کافی بود؟؟؟این حرفی بود که با شمردن ثانیه ها، هر یه ربع داخل مغزم جولان میداد...اما نه...اگه به این زودی سمتش می رفتم دیگه کی داخل این عمارت کوفتی به حرفم گوش میداد؟...زود بود؟؟؟

داشتم دیوونه می شدم و نگاه ترسیده ش لحظه ی آخر از ذهنم بیرون نمیرفت...همونطور نگاه پر از تنفر چند لحظه قبلش‌‌...تیر کوچکی از گوشه ی قفسه ی سینه م گذشت...چقدر از من متنفر بود....چرا؟؟؟منکه بهتر از هرکسی با اون رفتار میکردم...هرکس دیگه ای جای اون پسرک چشم قهوه ای بود، بااون رفتارها حتما تا الان چند کفن پوسونده بود ولی هر بار بهش فرصت دوباره داده بودم...اصلا هرکسی دیگه بود تا الان حتی فراموش میکردم که حبسش کردم ولی لعنت بهش...

هرکار کردم تو این سه ساعت نتونسته بودم فراموش کنم که الان بااون لباس نازک پاره شده ش در حال یخ زدن بود...اصلا چرا باید این موقع سال همچین لباس نازکی میپوشید؟؟؟چرا باید جنس اون پارچه اینقدر بد باشه که با یک حرکت پاره بشه؟؟

نفهمیدم کی بلند شده بودم و دوباره داشتم بدون اختیار داخل اتاق سردرگم راه میرفتم...افکارم بهم ریخته بود و نمیتونستم روی چیزی تمرکز کنم...حتما خیلی سردش شده بود...پوست سفیدش بیشتر از قبل سفید شده بود...سر بینیش قرمز شده بود...حتما یه گوشه توی خودش مچاله شده و سعی داشت خودش رو گرم کنه...لعنت به من چرا دست از تصور کردنش بر نمیدارم؟؟؟ولی نه...سرمای اون اتاق لعنتی به قدری بود که ممکن نیست بتونه بیشتر از این تحمل کنه...اگه بیهوش شده باشه چی؟؟؟اگه نتونسته باشه تحمل کنه چی؟؟؟اگه بلایی سر خودش آورده باشه؟؟؟لعنت بهش، ازش همچین چیزی بعید نیست...

از این فکر با ترس سرم رو بالا آوردم و تمام تنم همراه اون پسر یخ زد...همه ی آدمای عمارت برند به درک، باید زودتر از اونجا بیرون بیارمش...اگه کسی بعد این ماجرا خواست نافرمانی کنه، تو‌همون اتاق حبسش میکنم و مطمعن میشم برخلاف این بار فراموشش کنم...

به سمت در حرکت کردم...نه، حق اون پسر نبود که فقط بخاطر تعریف کردن از جانگ این تنبیه رو قبول کنه...حق با اون بود جانگ لبخندای درخشانی داشت...ایستادم...

لعنت بهش چرا من رو بااون پسر مقایسه کرد؟؟هر احمقی میتونست سرتر بودن من رو نسبت به جانگ تشخیص بده ولی...اصلا چرا از این‌موضوع اینقد عصبی بودم؟؟؟مگه برام مهم بود بقیه چه فکری درموردم میکنند؟؟؟نه هیچوقت نظر هیچکس مهم نبوده...هیچکس جز اون پسر مومشکی با چشمهای قهوه ایش..ولی چرا؟؟؟؟چرا اینقد مشتاق نشون دادن برتریم به اون پسر بودم که به خاطر دیده نشدنم، باید اینطور واکنش نشون بدم؟؟؟ فقط یک نکته توی ذهنم تکرار میشد:

your prideWhere stories live. Discover now