پله های مترو رو تندتند رد میکردم،اینقد دیشب استرس داشتم که نمیتونستم بخوابم،امروز یکی از مهمترین روزای زندگیم بود برای همین نباید خواب آلود باشم،مجبور شدم با زور قرص بخوابم و همین باعث شد صبح خواب بمونم و کل مسیرو بدوم.وضع زندگیم بد نبود یعنی خوب بود، تا اینکه خواهرم مریض شد و هرچی داشتیم و نداشتیم رو مجبور شدیم واسه درمانش هزینه کنیم و هنوزم بیمارستان بستری بود.برای همین این روز برام مهم بود،وقتی که دفاعمو بکنم و مدرکمو بتونم بگیرم و همینجا تو سئول مشغول به کار شم.
با سرعت غیرقابل باوری خودمو تو قطاری که درش داشت بسته میشد انداختم،بلاخره میتونستم نفس بگیرم.به در تکیه دادم و دنبال صندلی گشتم که نگاهم به مردی میانسال خورد،موهای جوگندمی،کت و شلواری خاکستری،دقیقا تیپیکال یه آدم اداری بود و خیره خیره داشت بمن نگاه میکرد.دستی به سر و وضعم کشیدم که بهم لبخند زد.لبخندش عجیب بود،انگار سالهاست منو میشناسه.سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم و با کاغذای نوت برداریم سرگرم بشم...وارد سالن کنفرانس شدم،لپتابو وصل کردم و میکروفونو چندباری چک کردم.درست بود.حاضرای زیادی تو سالن نبود،چهارتا استاد،مادرم،دوتا از دوستام و یکی دو نفر دیگه که نمیشناختم.شروع کردم به صحبت...
وسطای ارائه م بودم و رومو از برگه هفتم پاورپوینتم برگردوندم.طبق کلیپای فن بیانی که دیده بودم میدونستم باید دورانی به حاضرین نگاه کنم.شروع کردم به توضیح دادن:
_این مثال رو آقای کلنبرگ توتحقیقی که سال ۱۹۹۹ تو شهرای کلن و مونیخ انجام دادن،تایید میکنند،میزان مشارکت مردمی...
نگاهم وسط سالن خشک شد،همون مرد موگندمی با کت و شلوار خاکستری نشسته بود و لبخند میزد.با همون نگاه آشنا...با سرفه استاد راهنمام فهمیدم چند لحظه ایه که سکوت کردم،به خودم اومدم و عذرخواهی کردم و ادامه دادم...+ارائه خوبی بود،تبریکمیگیم آقای کیم.
_تشکر استاد
تموم شد،یه بار سنگین از رو دوشم پایین افتاده بود.دوستام اومدن و بهم تبریک گفتند و سوبین دوربینشو نشونم داد که کلی ازم عکس گرفته بود،خوشحال بودم چشم گردوندم ببینم اون مرد جوگندمی کجاست،پیداش نبود.نگاهم افتاد به مادرم که یه گوشه وایستاده و منتظر بود صحبتم با استادا و دوستام تموم شه...عذرخواهی کردم و سمتش قدم برداشتم.دستاشو باز کرد و تو آغوشش فرو رفتم.
+بهت افتخار میکنم پسرم،عالی بودی.
_مرسی مامان.خیلی خوشحالم که اینجایی ولی نیاز نبود تو این وضعیت این همه راهو تا سئول بیای.
چشماش اشک جمع شد و گفت:
+جین میدونم نباید اینو بگم،منو ببخش پسرم جز ناراحتی حتی تو شادترین روزت چیزی واست نداریم.ولی باید سریع برگردم.
_نگران شدم مامان.بگو چی شده؟
قلبم تند تند میزد،احساس کردم اونهمه استرس دوباره برگشته اما اینبار نه با امید که باغم.
+دیشب جیوون حالش بد شد،مجبور شدن احیا انجام بدن.
پاهام سست شد،میخاستم بشینم ولی جلوی مادرم نباید خودمو ضعیف نشون میدادم.
_الان...
+الان خوبه،برگشت ولی دکتر گفته نیازه که پیوند هرچقدر سریع تر انجام بشه.
چندلحظه مکث کرد،انگار با خودش کلنجار میرفت که بگه یا نه.بلاخره تصمیمشو گرفت و با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
+پسرم یکی گفته حاضره هزینه شو بده
_در عوضش؟؟؟
+میخاد تو باهاش برای کار قرارداد ببندی
_چه کاری؟
+نمیدونم.نگفت.ولی هزینه عمل رو همین الانشم داده بااینکه ما موافقتی نکردیم ولی جیوون رو تا یه ساعت دیگه به اتاق عمل میبرند.
_باید باهاش صحبت کنم.نگفت چجوری باید باهاش ارتباط داشته باشیم؟
+ما هیچی نمیدونیم.من خاستم خبر داشته باشی.باید برم حداقل وقتی جیوون رو از اتاق بیرون میارن اونجا باشم.
بعد اینکه بغلم کرد با گریه سریع دور شد.
شوک زده بودم.یعنی چی؟مگه میشه؟حتما کار اونه،اون مرتیکه.جیوون خواهر ناتنی من بود ولی اندازه دنیا دوستش داشتم.اما پدرش...یعنی شوهر مادرم...ازش متنفر بودم،اونم از من متنفر بود.مطمعنم کار همونه،هرچی هست اون اطلاع داره.با عصبانیت سمت در رفتم گوشیمو درآوردم که بهش زنگ بزنم و بپرسم چه غلطی کرده.همونطور که تند تند حرکت میکردم، به گوشی نگاه میکردم تا شماره شو پیدا کنم که یکدفعه یک ماشین سیاه بزرگ جلو پام ایستاد...از ترس پرت شدم عقب و رو زمین افتادم که دوتا مرد با هیکل های گنده از ماشین بیرون اومدن،دو طرفمو گرفتن و به زور وارد ماشین کردنم.داد میزدم و سعی میکردم خودمو خلاص کنم ولی فایده ای نداشت.در ماشین که بسته شد تازه نگاهم به مردی که رو به روم بود افتاد.همون مرد مو گندمی با کت و شلوار خاکستری با همون لبخند آشنا.ماشین راه افتاد و مرد هم شروع کرد به صحبت.
+سلام جین............................................................
خب خب این یکی کوکجینه دیگه😄
خوبیش اینه کل روند و ته داستان رو دارم و مثه قبلی با ببینیم خدا چی میخاد جلو نمیرم😄
دوستشون داشته باش لطفا
یه دونه دیگم کامل دارم باز هروقت جرئتم بیشتر شد اونم میذارم فقط اینجوری دیگه زمان گذاشتنشون یخورده طول میکشه و هرشب نمیتونم بذارم.
YOU ARE READING
your pride
Fanfictionمن بدترین کسی بودم که میتونستم گیر هرکسی بیوفتم اما مقابل تو،تمام تلاشمو کردم که بهترین باشم کاپل اصلی:کوکجین کاپل فرعی:یونمین