آپارتمان

792 173 218
                                    

نور آفتاب چشمهام رو اذیت میکرد و بعد از کلی اینور و اونور شدن برای در امون مونده از اون اشعه های آزاردهنده، به اجبار چشمهام رو باز کردم...همونطور که ابروهام به سختی بین هم گره خورده بودند، به اطراف نگاهی انداختم و با درک‌موقعیت به سرعت سر جام نشستم....

اینجا عمارت جئون نبود...این اتاق، اتاق کوچک گوشه ی اتاق جانگکوک نبود و من...
آزاد بودم.

دستی به موهای بهم ریخته م زدم و خودم رو از پشت روی تخت انداختم...‌ملحفه ی زرد رنگ رو روی سرم برای محافظت از آفتاب کشیدم و برای دوباره خوابیدن، چشمهام رو روی هم گذاشتم که صدای ضربه زدن روی در بلند شد...

کلافه پتو رو پایین زدم و درحالیکه زیر لب به جیمین یا چانی که با وجود اخطارهام بازهم‌ مزاحم اولین روز آزادیم شده بودند،فحش میدادم، به سمت در رفتم...

جلوی در دستی به لباسم کشیدم و با فشردن دستگیره ی سنگی، بازش کردم...

متعجب به شخص پشت در زل زده بودم که با سکوتم به حرف اومد:

+سلام...بیدارت کردم؟؟؟

بدون گرفتن اجازه، از کنارم رد شد و به داخل اومد...کارتن های دستش رو روی لبه ی اپن آشپزخانه گذاشت و به سمتم برگشت:

+گفتم از صبح حتما مشغول تمیز کردن این اطرافی و فرصت ناهار درست کردن نداری...چیز دیگه ای بین راهم نبود برای همین پیتزا گرفتم...یادمه اون روز توی مجتمع تجاری، پپرونی سفارش دادی.

به خودم اومدم و در حالیکه با دست موهای بهم ریخته شده ام رو‌ مرتب میکردم، پرسیدم:

_اینجا چرا اومدی جانگکوک؟؟؟

+آها آره...اول اینا...

اور کت مشکی رنگش رو باز کرد و با دست بردن توی جیب داخلی کتش، برگه ای درآورد و به سمتم گرفت:

+بیا...اینا برگه های خرید و آزادیته...یه جا نگهشون دار اگه دوباره سراغت اومدن نشونشون بده...یه کپی ازشونم من دارم.

دست داخل مشمایی که روی اپن کنار‌ کارتنهای پیتزا گذاشته بود، کرد و‌ جعبه ای رو بیرون آورد و به سمتم گرفت:

+فهمیدم گوشی و سیمکارت خودتو معدوم کردند...بیا از اینا میتونی استفاده‌ کنی...خب دیگه چی بود؟؟؟

سرش رو بالا گرفته بود و با ریز کردن چشمهاش، سوال آخر رو پرسید... بعد از چند لحظه مکث، ناگهان آهای بلندی گفت و دستش رو توی یکی دیگه از جیبهای داخلیش فرو کرد و با در آوردن کارتی و‌ گرفتنش به سمتم ادامه داد:

+کارت عابرت...هنوز‌مسدود نشده...یکم پول توش ریختم بتونی چیزایی که لازم داری رو بخری.

یکی از دستهاش رو داخل جیب کتش فرو‌ برد و با لبخند به سمتم خیره شد:

your prideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora