بیمارستان

749 129 105
                                    

÷رئیسه...

پسر قدبلند متعجب با نگاهی به تلفن‌ همراهش گفت و همونطور که با یک دست، دست دختر روی تخت رو گرفته بود، با دست آزادش دکمه ی برقراری تماس رو‌ زد:

÷ رئی...

+ اگه بیمارستانی توصیه میکنم هرچقدر سریع تر خودتو یه جایی گم و گور کنی.

صدای پر از ابهت رئیسش با عجله، به گوشش رسید و‌ متعجب، به دختر کنارش نگاهی انداخت:

÷ چیزی شده؟؟

+ خب دیگه دیر شد...جین همه چیز رو فهمید و همین الان وارد بیمارستان شد...باید برم.

به سرعت گفت و تلفن قطع شد...

÷ جین اینجاست.

چشمهای دختر هم به اندازه ی خودش گرد شدند و چانیول با گرفتن دستهاش، بوسه ای سریع به پشتشون زد:

÷ جین به تو‌ کاری نداره ولی من باید زودتر برم.

گفت و بعد از دیدن تکون‌خوردن سریع سر جیوون به نشونه ی موافقت، به سرعت روی تخت خم شد... بوسه ای به پیشونی دختر زد و با قدم هایی پر شتاب، از اتاق خارج شد.



جانگکوک‌ خودش رو داخل آسانسور در حال بسته شدن انداخت و با نگاه به پسر عصبانی کنارش، کمی نزدیک شد:

+ عزیزم میخوای...

_ده بار بهت گفتم تو عصبانیت با من صحبت نکن...مخصوصا وقتی خودت یکی از دلایلشی.

انگشتش رو بالا آورد و محکم گفت و رئیس کوچک با عقب رفتن، لبهاش رو برای بیرون‌نیومدن حرف دیگه ای بهم دوخت...

به محض باز شدن در آسانسور، بیرون رفت و با قدم هایی بلند به سمت اتاقی که پرستار گفته بود حرکت کرد...

دویست و‌چهار... دویست و شیش...

پسری قد بلند با عجله از اتاق بعدی بیرون اومد و با نگاهی به اطراف چشمهاش به روی پسر موبنفش عصبانیی که به سمتش می اومد، ثابت شد...
آب دهانش رو قورت داد...
اون پسر از جین عصبانی میترسید...همه میترسیدند...
وقت فرار نداشت و برای همین با نزدیک شدن پسر عصبانی، ایستاد:

÷ جین من...

حرفش تمام نشده بود که صورتش به صندلی آبی رنگ، کنار دیوار برخورد کرد...
یک طرف صورتش داغ شده بود و مایعی گرم از بینی اش به پایین ریخت... یک دستش رو از صندلی گرفته بود و دست آزادش رو زیر بینی اش گرفت و به بالا نگاهی انداخت که با چهره ی گر گرفته شده ی دوست دوران عمارتش رو به رو شد:

÷ حیف جیوون تو اون اتاقه وگرنه همینجا میکشتمت.

گفت و با گرفتن نگاهش از پسر افتاده، به سمت اتاق چرخید...
با کنار رفتنش، چهره ی همیشه مغرور رئیسش ظاهر شد:

your prideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora