اتاق

921 164 66
                                    

سرم رو روی بالش پرت کردم و با ساق دستم چشمهام رو پوشوندم...هنوز بدنم کرخت بود و مراقبتای جیمین طی این مدت، باعث بهتر شدن حال جسمیم شده بود ولی هربار با فکر به اینکه اون پسره ی وحشی عصبانی، چه به روزم آورده بود و باهاش یه دیوار فقط فاصله داشتم ولی نمیتونستم سمتش برم و خفه ش کنم، تمام بندبند وجودم میلرزید و دستهام از شدت خواستن گره شدن و فشار دادن گلوش، نبض میزدن...

آره باهاش یه دیوار فاصله داشتم، چون مرتیکه ی لعنتی، اجازه نداده بود به اتاق جیمین برم و باورم نمیشه که این مدت توصیه کرده بود که چان حق نزدیک شدن به اتاقم رو نداره...انگار چان بود که از پشت لباسم کشید و داخل اون سردخونه ی لعنتی زندانی کرده بود.آه خدای من چقدر از اون پسر متنفر بودم....

جیمین همونطور که لبه ی تخت نشسته بود، دمنوشی که خانم یون هرروز برام‌ میفرستاد رو بین دستاش گرفته بود و اصرار میکرد یک قورت دیگه ازش بخورم ولی لعنت بهش...اون معجون مزه ی مرگ میداد...از اصرارای جیمین کلافه شدم و بدون اینکه دستم رو از روی چشمهام بردارم نالیدم:

_جیمین ولم کن...یخ زدن تو اون سردخونه درد کمتری داشت تا خوردن این معجون کوفتی.

ماگ بزرگ دستش رو نزدیک تر آورد و در حالیکه با دست دیگه ش تلاش داشت، دستمو از روی چشمم برداره، با اعتراض گفت:

×عین بچه ها میمونی، پاشو بخور من باید برم کار دارم.

_خب برو...من دیگه خوب شدم نیاز نیست یکی همش مراقبم باشه.

×تا نخوری، نمیرم و جانگکوک میدونه اینجام مجبور میشه بیاد دنبالم...شایدم دلتنگشی داری بهونه میگیری ها؟

دستمو از روی‌چشمهام برداشتم، نشستم و با اخم به پسر مونقره ای لم داده کنار کمدم نگاهی انداختم و غریدم:

_یونگی...یا دوست پسر لعنتیتو‌تو‌ جمع میکنی یا میگی جول و پلاسشو جمع کنه و از عمارت بره.

تصمیم داشتم با همون اخم این حرفو بزنم ولی آخرای جمله م با دیدن زیرچشمی نگاه کردن یونگی و صورت در حال انفجار جیمین، نتونستم تحمل کنم و همراه با خنده، ادامه ش دادم...تموم شدن حرفم مواجه شد با انفجار خنده ی خودم و جیمین و یونگیی که با حالت پوکر به ما دونفر نگاه میکرد...دستم رو بالا آوردم تا جلوی خنده ی جیمین رو بگیرم و بیشتر به مسخره کردن اون پسر عصبی ادامه بدم که در اتاق با شدت باز شد...

+جیمین...لازمت دارم.

با اخم و صدای بمی گفت و بدون نگاهی به داخل اتاق، به سرعت بیرون رفت...لبهامو داخل دهنم کشیدم و آروم گفتم:

_یعنی شنید؟

یونگی در حالیکه بلند میشد گفت:

÷ همه چیو میشنوه.

و دست جیمین رو‌ کشید، بلندش کرد و از اتاق بیرون رفتند.

.

با شکم روی تخت دراز کشیده بودم و خسته از موندن داخل این اتاق کوچیک چندمتری، کتابی که دخترک دستیار خانم یون برام آورده بود رو میخوندم...تقریبا اواسط صفحه بودم که صدایی باعث شد سرم رو بالا بیارم:

your prideDove le storie prendono vita. Scoprilo ora