دعوت

1K 189 75
                                        

چشمهام رو باز کردم و به ساعت مقابلم دادم...ساعت نزدیک به هشت بود و چیزی تا آماده شدن شام نمونده بود.برای همین سریع از جام بلند شدم تا سمت آشپزخونه برای خوردن غذایی که خانم یون دور از چشم جانگکوک برام میذاشت،برم...درسته...جانگکوک خاسته بود جز مرغ چیز دیگه ای برام درست نکنند اما بعد از دو روز که هربار به زور غذا رو میخوردم و بالا میاوردم خانم یون تصمیم گرفت یواشکی برام از غذاهای دیگه نگه داره و خب...من که اکثر وعده هامو توی آشپزخونه میخوردم پس قرار نبود هیچکس چیزی بفهمه و جانگکوکم درگیرتر از اون بود که بخواد این موضوعات کوچیک دور از چشمش رو چک کنه.حتی میتونم فکرکنم که اصلا همچین موردی رو یادش هم نباشه...

تند از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها دویدم،داشتم با سرعت پله ها رو یکی دوتا پایین میرفتم که متوجه گیر کردن لباسم به تزئینات محافظ های آخرین پله شدم...

سریع لباسم رو جدا کرد و برگشتم تا مسیرم رو ادامه بدم که چشمهام قفل چشمهایی شد که با نگاه خیره ای قصد قورت دادنم رو داشتن...با دیدن شخص صاحب چشمها یک آن بدنم ناخودآگاه لرزید...

پسری مومشکی که موهای کمی فردارش روی صورتش ریخته بود،با چشمهایی به همون رنگ ولی شدیدا نافذ که تا مغز استخون هرکسی رو بدون شک میسوزوند...قد بلند با لباسی کرم رنگ درحالی که کت قهوه ای سوخته ی چرمش رو با یه انگشت روی شونه ش نگه داشته بود چند قدم جلو تر از من ،با نیشخندی بهم خیره شده بود...نگاهم رو سریع ازش گرفتم و میخاستم سریع تر ازاون شخص فرار کنم ولی لعنت به این غرور بیخود ذاتیم که پاهام رو محکم به جلو برد...همونطور که سرتا پا براندازم میکرد با صدای بم و به شدت هاتی گفت:

× این دور و برا ندیده بودمت...

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_منم همینطور

و خاستم به حرکتم ادامه بدم که دوباره با خنده ی بلندی به صدا اومد:

× واو...پسرای سرکش رو دوست دارم.ببینم همون برده ی معروف گرون قیمتیی که برادر عزیز تر از جانم گرفتت؟؟

از طوری که صدام زده بود حرصم گرفت...دندونام رو روی هم فشردم،به سمتش برگشتم و با صدایی که از بین دندونام بیرون میومد گفتم:

_درسته.همونم.

خنده ی دیگه ای کرد و در حالیکه سرش بالا بود و از زیر موهای ریخته توی صورتش نگاهم میکرد گفت:

× خوبه...دوست دارم بیشتر باهات آشنا شم.

به اون چهره ی مغرور که جذابیت از چشمهاش سرازیر بود نگاه کردم و تمام اجزای صورتش رو از نظر گذروندم...توی دلم یک آن گفتم:

_اوووف خدای من...از این پسر جذاب ترم وجود داره؟

که با صدای سرفه ای نگاهم به پسری که پشت فرد رو به روم بود افتاد...جانگکوک درحالی که دو طرف اورکت مشکیشو عقب داده و دستهاش رو توی جیب های شلوارش کرده بود،با اخمی بی نهایت ترسناک، بهم خیره نگاه میکرد و باعث شد تو دلم‌جواب خودم رو بدم:

_درسته...اگه جذاب تر از این پسر بخوایم پیدا کنیم،قطعا همین پسر پشت سرش میشه...

صبح روز بعد موقع صبحانه رو به روی چان نشسته بودم و درمورد لباس آبیی که برام آورده بود و یک معامله ی دیگه صحبت میکردیم...با شوخی درحالیکه لیوان شیرم رو برمیداشتم به چان گفتم:

_درسته لباسات خیلی خوش رنگند و من همشونو دوست دارم ولی چانی حواست باشه جانگکوک دشمن زیاد داره یهو دیدی با این لباسا میچرخی،یکی یه گلوله حرومت کرداااا...

و خودم با صدای بلند خندیدم...اما هیچکس دیگه ای نخندید..نگاهی به چان کردم که به پشت سرم زل زده بود و با نگاه من آب دهنش رو به زحمت قورت داد و صدای بمی از پشت سرم،دقیقا دم گوشم تمام تنم رو لرزوند:

× درسته رئیس کوچیک زیادی برای خودش دشمن تراشیده...یکیشون دقیقا همینجا کنارت وایستاده.

چشمهام رو بستم و سعی کردم خودم رو آروم کنم...آروم سمتش برگشتم.خودش بود.تهیونگ...جیمین توصیه کرده بود دور و برش آفتابی نشم ولی این خود لعنتیش بود که همیشه اطرافم پیداش میشد...سکوتم رو که دید صندلی کنارم رو عقب کشید و در حالیکه پاهاش رو روی میز صبحانه گذاشت و شکلاتی رو از راه دور‌ توی دهنش انداخت با خنده ی گوشه ی لبش گفت:

×و از قضا این رئیس کوچیک فردا شب با رئیس بزرگ باید بره تولد دختر رئیس لی...یعنی عمارت خالیه و میدونی عمارت خالی یعنی چی؟؟؟

درحالیکه با شوق ساختگیی صاف شد و دستهاش رو‌محکم بهم کوبید،ادامه داد:

× یعنی دور همی و‌ مهمونی.

حقیقتش درمورد این دورهمی های موقع نبود رئیس ها شنیده بودم ولی این برای تهیونگ چه شادیی میتونست داشته باشه؟؟تمام فکرم کنجکاو بود ولی صورت بی اهمیتی گرفتم و با صدای سردی گفتم:

_لطفا پاتونو روی میز نذارید...تمام کارکنای عمارت اینجا غذا میخورن‌.

چند لحظه ای مکث کرد و در حالیکه شکلات توی دهنش رو گوشه ی لپش نگه داشته بود،با تعجب بهم خیره شد...اما سریع به خودش اومد و پاهاش رو جمع کرد و درحالیکه دوباره شکلات رو به گردش درآورده بود با خنده گفت:

× اوه یادم نبود تو واسه برادرمی نه من...ولی این گستاخیت رو یادت باشه پسر...من مودبانه اومدم ازت بخوام فرداشب تو دورهمی من و دوستام باشی،درست نیست اینطوری صحبت کنی...

بعد از گفتن این حرف سریع به سمت چان برگشت و گفت:

×تو فیک جانگکوک...از توم میخام بیای.

باید ازش ممنون باشم که بهم نشون داد بخاطر تعلقم به جانگکوک،هیچ غلطی نمیتونه بکنه...لیوان شیرم رو سر کشیدم... در حالیکه بلند میشدم گفتم:

_بهش فکرمیکنم.

و با نگاه خشمگین و بهت زده،سر همون‌میز تنهاش گذاشتم...

............................................................
امروز رفتم برای آزمایش کلی خون دادم و روز اول پریودیمم هست دیگه خدایی حال ندارم تایپ کنم اون وری رو بذارم.اینم آماده داشتم گذاشتم...دیگه ان شاا... فردا شب...

شاید برات سوال باشه که من که همین چندوقت پیش نوشتم که پریود بودم...باید بهت بگم آره من کم کم دارم دائم الحیض میشم😂😂هربار ایمپو رو شگفت زده میکنم😂

your prideTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon