°•~♡25♡~•°

1.1K 239 69
                                    


در جواب صدا شدن های مکرر اسمش توسط جین، بازدمشو قویتر از حد معمول از شش هاش به بیرون هدایت کرد تا بلکه وجودشو پشت خط به اطلاع پسر بزرگتر برسونه.
بدنش از دستوراتی که مغزش بهش فرمان میداد پیروی نمیکرد و همین کمی باعث دستپاچه شدن کوکی میشد.

نگاهشو از پاهایی که شباهت زیادی به سُم داشتن گرفت و تو چشمای سرخ مقابلش خیره شد.

حدس اینکه موجودی که روبروشه از گونه ای که چند وقت پیش باهاشون درگیر شدنه ،اصلن کار سختی نبود..
همینم باعث شد از ترسی که کل وجودشو از کار انداخته بود قدمی به عقب برداره.

اما همون قدم باعث شد شخص روبروش قدمی هاشو به سمتش با سرعت بیشتری برداره .جثه ی نحیف و سوختش تو دید جونگ کوک قرار گرفته بود و الان کوکی میتونست بخاطر نور زیادی که برخلاف اون شب وجود داشت، جزئیات بدنشو خوب به خاطر بسپاره.

اون منطقه دشت بود یا جنگل براش اهمیتی نداشت فقط امیدوار بود به خوش شانسیه دفعه ی پیش باشه و جون سالم به در ببره!

- هنوزم زشتید!

با تموم کردن جملش توان توانشو در پاهاش جمع کرد و بر خلاف جهت شروع به دویدن کرد.

حتی لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد چون میدونست حتی اگه گمش کرده باشه مسلما اون تنها نفوذی به امارت نخواهد بود.

گوشی رو به گوشش چسبوند و نفسهای بریدش باعث شد جین دست از فریاد و فحش برداره.

-کی تو امارت هست که میتونه سِپر * رو ترمیمش کنه؟

+چی؟ بیا اینجا نامجون تو راهه لطفا کار احمقا..
جین با صدای لرزونی لب زدو اخرین تلاششو برای منصرف کردن دونسنگش انجام داد..

- وقتی نمونده اگه همینجوری به فرار ادامه بدیم امارت سقوط میکنه..من ترجیح میدم به جای مردن توی اتاقِ تو ،حداقل کاری که ازم برمیاد رو بکنم! کی میتونه ترمیمش کنه؟!

+..سانگوو؛اون میتونه بهش میگم خودشو به اتاق نظارت برسونه.

بعد از مکث کوتاهی بالاخره جین به حرف اومد و در همون حین جونگ کوک پسر بچه ای رو که زیر میز در حال گریه بود به اغوش گرفت.
انگشت اشارشو روی لب های الفا کوچولو گذاشت و باعث شد چشای بچه از تعجب کمی گشاد بشه.

- یاا ! تو باید چشم بزاری..داری تقلب میکنی!

با دیدن چهره ی سوالیه پسر لبخنده بیجونی زد و همونطور که اطراف رو با نگرانی از نظر میگذروند لبهاشو به گوش کوچولوی تو بغلش چسبوند.

- داریم بازی میکنیم..اگه چشاتو ببندی کسی جاتو پیدا نمیکنه.با هیونگ بازی میکنی؟

پسر با پشت دست مشت شده ی خودش به پلکهای خیسش کشید . سرشو تکون داد و چشمهاشو به روی منظره ی روبروش بست.
جونگ کوک بغضشو قورت داد و پسر بچه رو از زنی که با فاصله ی کمی در حال جون دادن بود جدا کرد..

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now