°•~43~•°

482 96 92
                                    


"کیم تهیونگ! آیا شما هم پارک لیا رو به همسری می‌پذیرید؟"

صدای پیرمرد باعث شد نگا خیره خودشو از دست‌های لرزونش که دست‌های لیا رو قاب گرفته بود، بالا بکشه. شخصی که در لباس سفید روبروش ایستاده ، واقعا لیاست؟ اصلا چیشد که به اینجا رسید. حالا که تا اینجا پیش اومده، نقشه‌ای که کشیده بود بیشتر از همیشه مسخره بنظر می‌رسید.

بهای گرفتن این دست‌ها قراره خیلی برام سنگین تموم شه.

آلفا نگاه مردد خودشو داخل جمعیت گردوند. برای لحظه‌ای احساس کرد جونگ کوکو داخل جمعیت دیده. شوکه قدمی به عقب برداشت که دستاش با حرص توسط لیا جلو کشیده شدند.

حتما اشتباه کردم..آره!
دوباره نگاه مضطربشو داخل جمعیت گردوند ولی...
هیچی. انگار واقعا توهم زده بود! دم عمیقی از هوا گرفت و نگاه تیرشو به سمت مادر خونده‌ای که لباس برازنده‌ای به تن داشت، چرخوند. لبخند معنادار لونا اونو به خودش آورد.

درسته! بخاطر پس گرفتن خیلی چیزا لازمه که فعلا یه پسر حرف گوش کن باقی بمونه. اگه الان با سرکشی مراسم ترک کنه، اولین کسی که آسیب میبینه جفتشه. اون قدرت کافی برای محافظت ازشو نداره! این امارت و تمام افراد داخلش براش عزیز بودن. یه خانواده‌ی پایدار. البته اگه یسری از نخاله‌هاشو بشه فاکتور گرفت.

_بله قبول میکنم.
به آرامی و با چهره‌ای بی حس لب زد. صدای دست زدن‌ها داخل سالن گلکاری شده بالا گرفت و همین باعث لرزیدن قلب تهیونگ می‌شد. اون می‌ترسید. از اینکه این صداها امگای خوابشو بیدار کنه. اینکه جونگ کوک بیدار بشه و با در قفل شده و صدای رقص و آواز روبرو بشه. اینکه ترک بشه..

پلک‌هاشو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد بغضی که داخل گلوش مخفی شده بود عقب هول بده. از این همه احساس ضعف، احساس انزجار می‌کرد.

"تهیونگ!" صدای آروم نامجون از خلسه خارجش کرد.

_هوم..
همونجور که دست کسی داخل دستاش بود، کمی سرشو سمت عقب و جایی که انتظار می‌رفت نامجون باشه چرخوند.

"کشیش گفت میتونید همو..همو ببوسید."
تن پسر یخ زد. اون نمیخواست اینکارو کنه! نه حالا که قلبشو به کس دیگه‌ای داده بود. نه حالا که فاصلشون انقدر کم شده بود. حالا که جونگ کوک...

ناگهان جمعیت در سکوت فرو رفت. تهیونگ دست لیا رو رها کرده بود و قدمی به عقب گذاشته بود.

" اون داره چه غلطی میکنه!"
یونگی غر زد و جیمین برای آروم کردنش دستشو رو شونش گذاشت.

" تو از الان به بعد دیگه آلفای منی، باید ببوسیم تهیونگ!"
لیا با صدای نازک شده‌ای زمزمه کرد ولی لحنش بوی حسادت و شرارت میداد. اون میدونست جونگ کوک تو امارته و دلش می‌خواست اون امگا این صحنه رو با گوشت و استخونش به یاد بسپره! اما نمیدونست جئون پشت درهای قفل شده محبوسه...

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now