°•~44~•°

422 95 40
                                    


با قدم‌های آهسته و سنگینی از اتاق خارج شد. مثل تمام این یکسال مقصد این قدم‌ها اتاق خاک گرفته‌ای بود که خیلی وقت بود کسی اجازه ورود بهشو نداشت. همه بجز خودش!

طبق معمول وقتی به چند قدمی اتاق رسید تپش‌های نامنظم قلبش شدت گرفته بودند. قلبی که خیلی وقته سرد شده و تنها دلیل ادامه دادنش همین اتاق سوختست. با دستای لرزونش کلیدی که دور گردنش بودو درآورد و با در دست گرفتنش قفل در جدید نصب شده بهشو باز کرد. باز شدن در مصادف شد با حجوم خاطرات تلخ و شیرین. خاطراتی که تمام مدت مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشماش در حال گذر هستند.

بالاخره  بعد از مکث کوتاهی که داشت، خودشو داخل اتاق کشید و با بستن در به زانوهاش اجازه فرود داد. دوباره و دوباره.. این کار هر روزش شده بود. اومدن به اتاق خالی و سوگواری برای کسی که دیگه کنارش نبود. هر چند روزهای اول وضع به مراتب وخیم‌تری داشت چرا که با فکر اینکه جسد سوخته‌ای که پیدا کردن متعلق به جونگ کوکشه، برای به جنون کشیدن روح و روانش کافی بنظر می‌رسید.

با بستن چشماش منظره هولناک یکسال و اندی پیش در مقابلش زنده شد. تهیونگ برای بیرون کشیدن پیکر جفتش خودشو به داخل اتاق در حال سوختن انداخت، اما موفق نبود. چیز زیادی به خاطر نداشت. به گفته حاضرین به سختی اونو از روی پیکر سوخته که روش خیمه زده بوده، جدا کردند. حاصل تماس بدنهاشون یه سوختگی نسبتا عمیق روی پهلوی آلفا است. حالا رد اون اتفاق برای همیشه روی بدن پسر بزرگتر باقی می‌موند و همین برای یادآوری مکرر روز تولد جفتش کافیه.

بغض کهنه‌ای که خیلی وقته تو گلوش جا خوش کرده رو قورت داد و با خنده‌ی دروغینی دیوارهارو لمس کرد.

_ روزایی که فکر میکردم برای همیشه ترکم کردی و تو اون آتیش جونتو از دست دادی دعا می‌کردم کاش فقط زنده بودی حتی اگه من نداشتمت. حتی اگه پیش من نبودی، مال من نبودی.. ولی حالا منو ببین؛ فقط برای یبار دوباره دیدنت دارم جون میدم ولی تو با بی‌رحمی منو رها کردی. هر چند مشخصه که حق باتوعه، نمیتونم بگم چرا مرگ خودتو صحنه سازی کردی تا بیشتر زجرم بدی، حتی اگه برای چند روز باشه. ولی جونگ کوکا من توی همون چند روز مردم و زنده شدم. با خودم گفتم اگه من دلیل مرگتم نباید به زندگیم ادامه بدم. خواستم بیام پیشت، میدونستی؟

قهقهه‌ی بلند مرد سکوت اتاق و در هم شکست. چشم‌های آلفا کمی نمناک بنظر می‌رسید اما لبخند روی لبش همچنان باقی بود.

_ درست یادمه. چهار روز بعد آتیش سوزی، همینجا گالن بنزینو روی خودم خالی کردم. فقط یه جرقه کافی بود تا دردی که فکر میکردم ممکنه تو این اتاق کشیده باشیو به خودم تحمیل کنم. اما انگار یکم زیادی بی دقت بودم چون خدمتکارا منو با گالن تو راهرو دیدن و یونگی رو خبردار کردن. عاه باورم نمیشد یه روز از فرمانده‌ی پک خودم کتک بخورم!

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon