°•~♡21♡~•°

1.4K 261 213
                                    


دور شدن تهیونگ رو میدید اما توانی برای حرکت تو پاهای بی جونش احساس نمیکرد...
حتی کلمه ای از حرفهاشو متوجه نشده بود...اصلا کی وقت کرده بود به یونگی لوکیشنشونو بفرسته؟این الان کمترین اهمیتی تو زندگیش نداشت.
نه وقتی حتی نمیدونست کجاست و با مرگ چندان فاصله ای نداره، اصلا اون احمق کجا رفت؟!

حرفهای پسر بزرگتر مثل سربازهای مطیعی توی مغزش صف کشیده بودن و به اعصابش سوهان میکشیدن!

اهمیتی به کلماتی که با فریاد تو مغزش بهش هشدار میدادن نداد و راهی که چندی قبل جفتش از اون برگشته بود رو در پیش گرفت اما کشیده شدن بازوش همزمان با گذاشته شدن دستی روی دهانش بود.

اون فرمانده با چشمهای تیزی هدف قرار داده بودتش و معلوم بود بخاطرش مسافت زیادی رو دویده..

" تو قرار بود تا الان به خونه رسیده باشی نه اینجا ازادانه رژه بری!

- هیونگ..برو دنبالش خواهش میکنم!

بدون توجه به جمله ی سرزنشگر و صد البته لحن عصبانیش زمزمه کرد و باعث بالا پریدن ابروهای پسر دیگه شد..سوالهای تو مغزشو سمتی هل داد و بازوی کوکی رو محکمتر بین انگشتاش چفت کرد.

هر جوری بود باید امگا رو به خونه میرسوند،این تنها هدفی بود که بخاطرش اومده بود...
تنها هدف..!

یونگی جملشو تو مغزش مرور کرد:
"هی تو...یا باهام میای یا مجبور میشم یکی فرق سرت بکوبم تا بتونی کمی تا به خونه رسیدن چشماتو روی هم بزاری! "  

اما هر جوری تغییرش میداد جمله بندی از پایه غلط از اب درمیومد...گفته بودیم اون یه شاگرد ممتاز اما خوابالو تو کلاسای پروفسور جانگ بوده؟
هیچوقت علاقه ای به ادبیات نداشت!

کلافه دستشو به چشمهاش رسوند و کمی اونها رو مالش داد..

"جونگ کوک...هیونگ درستش میکنه تو برو خونه"

-چ..چی؟ یعنی چی که برو خونه من نمی...

" تهیونگو برات میارم تو برو خونه تا راحتتر به کارم برسم!

اما انگار یادش نبود کسی که جلوشه جیمین نیست..بلکه جفت دونسنگشه..به همون اندازه کله شق!-

.......

فایده نداشت...
انگار گرگش ابدا قصد خود نمایی نداشت و این تا حدی نگرانش کرده بود.
بعد از اینکه پسر کوچکتر پاشو توی اون عمارت گذاشته بود تقریبا فرصت چندانی برای تمرین روی گرگش نداشت و حقیقتا دلش میخواست الان مشکل، تنها نداشتن تمرین کافی توی روزهای اخیر بوده باشه نه چیز بیشتری!

اما کارما قرار نبود به التماسهای تهیونگ توجهی نشون بده، مگه نه؟!

مشتشو روی تنه ی پوسیده ی درخت فرود اورد که به وضوح کوفته شدن بند بندِ انگشت هاشو احساس کرد..دیوونگی و عصبانیت الان نمیتونست هیچ کمکی بهش کنه پس عقب کشیدن تنها گزینه ی روبروش بود.

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu