°•~42~•°

446 92 23
                                    


سرش سوت عجیبی کشید که باعث شد دستشو روی اون ناحیه گذاشته و به آرومی پلکهاشو از هم فاصله بده. طولی نکشید تا فضای تاریک ماشین و تشخیص بده. البته نه اونقدرا تاریک! این چشم‌های پسر بود که همه چیزو در نظرش چند درجه تیره‌تر جلوه می‌داد.  تلاش کرد بدن خسته خودشو حرکت بده اما مکالمه‌ای که هر لحظه براش واضح‌تر میشد مانع از اینکار شد.

" مرد دو دقیقه آروم باش ببینم دارم چی کوفت میکنم! دیدی که دکتر گفت حالش خوبه فقط بیهوش شده اونم بخاطر تاثیر دارویی بوده که خودت به خوردش دادی! نمیفهمم چرا هول کردی!"

_ من اون سانگوو رو می‌کشم نامجون!

"خودت زیاد ریختی حالا میخوای اون بدبختِ از همه جا بی‌خبرو مجازات کنی؟! واقعا آدم جالبی هستی. در ضمن من همینجوریشم سر زندگیم ریسک کردم که اومدم بهت کمک کردم. جین بفهمه پوست از کَلَم میکنه پس الکی برامون شر درست نکن."

پس درست حدس زده بود. واقعا یچیزی توی اون لیوان ریخته شده بوده! ولی دلیل اینکار هنوز برای امگا ناشناخته بود پس به آرومی دستشو از پتویی که با احتیاط و وسواس بسیار روش کشیده شده بود، جدا کرد و به همون حالت قبلی برگشت.

با سکوت آلفا، نامجون جرئت بیشتری برای ادامه بحث و سرزنش پیدا کرد. سرزنش  کسی که با اخم‌های درهم و رنگی پریده، دستاشو دور فرمون سفت کرده است.

"این چند روز توی امارت قیامت بود! لونا در به در دنبالت بود و بارها همه رو مورد بازجویی قرار داد، خصوصا ماها! افرادش عین سایه دنبالمون بودن. همونطور که یادته وقتی ازت ازمایش گرفتیم مقدار زیادی سرکوب کننده داخل خونت بود که احتمال میدم الان تا حدی کمتر شده باشه. ولی خودتم خوب میدونی برگشتن به اونجا یعنی تکرار همون اتفاقا و شرایط. خصوصا که با این ازدواج اجباری، نگه داشتن جونگ کوک توی امارت از محالات بنظر میرسه! اصلا برای چی سعی کردی بیهوشش بکنی؟! اگه بیهوش کردی چرا یهو ترسیدی آخه؟! اگرم..."

_هیونگ..! محض رضای خدا زبون به دهن بگیر سرم داره منفجر میشه. دست خودم نبود لعنتی، وقتی یهو توی اون وضع دیدمش انگار روح از بدنم جدا شد!

جونگ کوک که با شنیدن کلمه ازدواج اجباری، در شوک فرو رفته بود نتونست برای نگرانی جفتش نسبت به خودش خوشحال بشه. چون نه تنها مسبب این اتفاق خودش بوده بلکه گویا کاملا از قصد و با برنامه قبلی تمام کاراشو پیش برده!

تنها تصویری که داخل ذهنش به صورت فول اچ دی نمایش داده می‌شد تصویر منفور دختری بود که تمام این روزها آرزوی به آتش کشیدنشو داشت.

بگو که اینطور نیست! بگو که این ازدواج اجباری که نامجون هیونگ گفت فقط یه مزخرفه به تمام معناست و تو هیچ نقشی تو این نمایش مسخره نخواهی داشت! بگو که این مدت منو فقط بخاطر خودم خواستی، نه اینکه از گند کاریات دورم کنی و لحظه آخر توی عمل انجام شده قرارم بدی! بگو که به اعتماد نصفه نیمه‌ای که تازه بینمون شکل گرفته بود، خیانت نکردی! ...

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora