°•~♡9♡~•°

2K 338 59
                                    


- خودم میتونم ادامشو برم

با شکستن سکوت توسط جونگ کوک همونجا رو پله های اخر ایستادن...جونگ کوک با عقب کشیدن خودش دست تهیونگ از رو شونش پایین افتاد

قدمی برنداشته بود که بازوش اسیر دست یونگی شد

" منم باهات میام...در مورد جیمین میخوام باهات صحبت کنم...میتونم بیام؟

در واقع جیمین بهونه بود فقط میخواست از حالش مطمئن شه.
با تایید امگا از زیر نگاه خیره ی رئیسش به دست روی بازوی جونگ کوک، فرار کرد و با هم به سمت اتاق راه افتادن

با بستن در پشتشون به جونگ کوکی که روی تخت نشسته بود نگاهی کرد ولی قبل گفتن حرفی جین و نامجون وارد اتاق شدن...
جین به سمت کوک قدم برداشت تو یه قدمی اون با نگرانی به چهره ی رنگ پریدش خیره شد

*خوبی؟

- لازم نبود تا اینجا بیای...اینجا رو چجوری پیدا کردی؟
با سوال یهوییش متوجه نگاهای بین جین و پسر کنارش شد

*راستش نمیدونستم توام اینجایی...واسه کارهای این اقا مجبور شدیم بیایم

با دیدن چهره ی سوالی جونگ کوک لبخند پهنی زد و بعد از بهم ریختن موهای پسر به سمت جفتش رفت و  دستشو گرفت

*جونگ کوکا نامجون جفته منه دیروز جلو مغازه دیدمش خوشتیپ نیست؟

خنده ی بلندی کرد و با ارنجش تو شکم نامجون کوبید  و برای لحظه ای امگای روی تخت رو از یاد بردن و تو چشمای هم غرق شدن دریغ از پلک زدنی
جونگ کوک با گیجی به صحنه ی جلوش خیره شده بود...
تهیونگ میدونست که یکی از اعضای پکش جفت هیونگ اونه؟

به همین خاطر بهش گفت چاره ی دیگه ای نداره!؟
داشت اونو با جین تهدید میکرد؟ مثلا میخواست چیکار کنه ، جز اینکه باعث جدایی اون دو تا که تازه بهم رسیده بودن بشه...فکر نمیکرد کار سختی واسش باشه!
از جین استفاده میکنه که اونو نگه داره به همین راحتی!

- لعنتی
با  خوردن پس گردنی بهش دستشو با تردید رو سرش گذاشت

*خیر سرت بهم تبریک گفتی؟ اینجوری تربیتت کردم بچه؟

به پسر روبروش که تو کت سیاهش میدرخشید تعظیم کوچیکی کرد و لبخندی به چهره ی خوشحال هیونگش زد

- امیدوارم با هم دوران خوبی رو سپری کنید...بهت تبریک میگم پیرمرد بالاخره شاهزاده رو تو تله انداختی

با لحن شاد و خنده ی بزرگی رو لبش گفت که باعث خنده ی جمع شد ولی هیچکی از سردرگمی پسر مقابلشون بو نبرد

" واست خوشحالم مرد
یونگی نامجون رو در اغوش گرفت و بعد از مکث کوتاهی با ضربه ای به پشتش ازش جدا شد و با تن صدای ارومی دم گوشش لب زد

" بهتره به سیستما یه نگاهی بندازی این چند روز حمله زیاد داشتیم یالا...من بیرون منتظرم

نامجون سری تکون داد

𝑳𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora