part18

2.9K 338 9
                                    

توی تیم امنیتی مننتظر بود .....یوری از کشور خارج شده بود

اون لعنتی رفته بود

تهیونگ فقط دلش میخواست یه تار مو از کوکش کم شده باشه

اونوقت با دستای خودش میکشتش

گوشیش زنگ خورد شماره ناشناس بود

وصل کرد

یوری__گفته بودم اگه مال من نشی....مال اونم نمیشی کیم تهیونگ

تهیونگ__کجاس عوضی

یوری__نه نه....اگه میخوای دوباره ببینیش باید دوسم داشته باشی

تهیونگ__خیل خب...قبوله...هر غلطی بگی میکنم....فقط سالم باشه

یوری__چند دقیقه بعد یه آدرس برات میفرستم ...،بدون پلیس میای...تنها....کسی همراهت ببینم زندش نمیزارم

تهیونگ__باشه ولی گوشی بده بهش....باید مطمئن شم حالش خوبه

یوری گوشی و سمت کوک که باچشمای خیس نگاش میکرد گرفت

کوک__تهدون....هق

با شلاقی که یهویی به کمرش خورد هینی کشید

تهیونگ__خیل خب وحشیییی...ادیتش نکن.....خواهش میکنم....

نفهمید ولی داشت التماس میکرد.....داشت گریه میکرد

گوشی و قطع کرد....چند دقیقه بعدصدای نوتیف پیام اومد

یوری توی انبار نشسته بود....باهرضربه ای که به تن اون حرومزاده میزد آروم میگرفت

تهیونگ باید طاوان خیلی از گریه هارو پس میداد

کوک هق هق میکرد ...اشک میریخت ولی التماس نه....

بعد از نیم ساعت صدای ماشین اومد

اینکه تهیونگ اومده باشه بیشتر عذابش میداد

تهیونگ در انباری و باز کرد

با جسم کوک که کبود روی زمین بود....قلب یه تپش جا انداخت

یوری__میخوام این پسر فاکیت یه نمایش قشنگ و ببینه و خوبه که همکاری کنی کیم

دکمه های پیراهنشو باز کرد و خودشو به تهیونگ نزدیک کرد

لباشو روی لبای اون گذاشت

کوک چشماشو بست طاقت دیدن نداشت...نمیتونست ببینه

تهیونگ اولش همکاری کرد....ولی بعد که دید کوکش داره اذیت میشه ول کرد

و صدای گلوله توی محوطه پیچید

یوری به تهیونگ جلوی چشم کوک که یه لیتل بود شلیک کرد

نزدیک کوک شد و تفنگ و جلوی قلب بچه ی معصوم گرفت

کوک چشماشو بست

صدای تیر بلند شد....للی کوک پیزی حس نکرده بود

چشماشو باز کرد....تهیونگ به یوری شلیک کرده بود

چند دقیقه بعد پلیس داخل شد....اول جنازه ی یوری و جمع کرد و چند نفر هم کمک کردن که کوک ازاد شه

کوک بدنش درد میکرد ولی هرجور شده خودشو به تن تهیونگ رسوند

کوک__تهدون...بلند..شو...هق...چشاتو...هق...باز...تن.....تهیونگم....تلوخدا

نفهمید چیشد....ولی سرش گیج رفت و همونجا بیهوش شد

بم بم هیجوره حاضر نبود از بغل یوگیوم پایین بیاد

و دلش اصلا نمیخواست یوگیوم بره خونه حتی اگه شیفتش تموم شده بود

سر آخر بکهیون اجازه داد یوگیوم بم بم و باخودش ببره

به در خونه که رسیدن بم بم دهنش باز موند

الحق که ددی پولداری گیرش اومده بود

بم بم__ایجا مال توعه

یوگیوم__اوم خوشگله؟

بم بم__خعلیییییییییییییی

و با چشمای گرد تمام منظره رو از نظر گذروند

وقتی داخل شد یه خانم مهربون سمتش اومد و با دیدن بم بم اول متعجب شد

ولی کم کم لبخندی زد

مادر__آه یوگیوم نگفته بودی مهمون داری

بم بم با چشمای گرد خانم روبه روشو برانداز کرد

ولی یوگیوم صحبتی نکرد و راحشو به آشپزخونه کج کرد

مادرش بعد از بغل کردن و چلوندن موجود ریز پیششون اونو پیش شوهرش برد

و خب بم بم تقریبا اسباب بازی جدید مامان و بابای یوگیوم شده بودن

مادرش از اونور میوه پوست میکرد میچپوند تو دهنش

پدرشم باهاش منچ بازی میکرد

و یوگیوم که این وجه ی مادر ووپدرش براش جدید بود با بهت بهشون خیره بود






های گایز
چطورین خوبین؟
خب خب سه تا پارت در روز😐دست خودم نیس
انگشتام میره رو پابلیش😂
اون ووت و کامنتیی که میدید ضربان قلبمو از حد معمول بالاتر میبره
دوستون دارم

Love is an emotional accidentWhere stories live. Discover now