8

561 56 20
                                    

از ساختمون مدرسه كه بيرون اومد ، هواى سردى به صورتش خورد . انگار هوا از صبحم سرد تر شده بود !

كلاه خزدارشو روى سرش انداخت و از محوطه خارج شد.

دستاش توى جيبش بود ، اما هنوز مثل يخ سرد بود! امروز نميتونست سوار اتوبوس بشه ، پس كنار خيابون وايساد و منتظر تاكسى موند.

از ذوق لبشو گاز گرفت و لبخند زد ، اولين روز كاريش از همين امروز شروع ميشد ، قرار بود حسابى دوست پيدا كنه و خوش بگذرونه!
....

دوساعت وقت داشت تا سركار بره ، پس يه بخشى از كاراى مربوط به مدرسه رو انجام داد و يه غذاى حاضرى براى ناهار آماده كرد.

سرپا غذا خورد و جلوى آينه ى قدى وايساد و موهاشو سريع بُرس كشيد.

بعد از گوجه كردن موهاش ، هودى و پالتوى پشمى شو پوشيد و از خونه بيرون رفت.

موقع قفل كردن در نگاهش سمت واحد بغلى رفت ، تاحالا هيچ برخوردى باهاشون نداشت و صدايى از خونشون در نميومد!

-زنده ان؟

سرى تكون داد و افكار منفى رو از ذهنش بيرون ريخت...
-وقتى برگشتم باهاشون آشنا ميشم! وقت زياده!
...

دوباره بارش برف شروع شده بود و هوا تاريك تر بنظر ميرسيد، اما برعكس دو ساعت پيش هيچ سرمايى حس نميكرد.

تصميم گرفت سوار تاكسى بشه و از اولين روز دير نرسه.

توى مسير نگاهش روى گوشى قفل شده بود و يه جورايى نگران شد...

تهيونگ ، توو هواى برفى ، اون وقت شب رفت خونه ؛ اما خبرى ازش نگرفته بود.

-زنگ بزنم بهش؟

با فكر اينكه اگه اتفاقى ميوفتاد جيمين بهش ميگفت ، بيخيال شد و گوشى رو توى جيبش انداخت. اخرم بخاطر فکر کردن به تهیونگ میره تیمارستان!
....

رستوران شلوغ بود و اهنگ ملايمى سراسر رستوران پخش ميشد .

از هیجان استرس داشت ! انگار میخواست بره مریخ:|

بدون معطلى وارد رختكن شد و لباساشو توى كمدى كه بهش داده بودن  پرت کرد:||

موهاش زير كلاه به هم ريخته شده بود ، ظاهرش رو درست کرد و كلاه و لباس مخصوص رستورانو پوشيد و كنار همكارش وايساد.

جانگمى يكى از گارسوناى رستوران بود و بنظر ميرسيد هم سن خودش باشه.

موهاى قهوه اى روشن ، چشماى عسلى رنگ و پوست روشنى داشت و خب خجالتى هم بود!

SnowFlowerWhere stories live. Discover now