3

616 68 54
                                    

هر سه به نماى شهربازى خيره شده بودن كه از هميشه شلوغ تر به نظر ميرسيد و اين دلهره به جونشون انداخته بود
-چرا وايسادين؟ از شلوغى وحشت دارين؟
جفتشون تو فكر بودن و جوابى نميدادن ... جلوى صورتاشون بشكن زد كه هر دو به خودشون اومدن

-زنده اين؟
~ نظرت چيه يه روز ديگه بيايم؟
-پارك جيمين نگو كه از شلوغى ترسيدى؟
سمت تهيونگ چرخيد اما... نبود! يه نگاه به اطراف كرد و گفت: تهيونگ كوش؟
~اونجا

نگاهشو دنبال كرد و به بليت فروشى رسيد . انگار نه انگار اون كيم تهيونگ با يه شخصيت آرومه! يا حتى عضو سابق بزرگترين بوى بند جهان! اون فقط يه پسر بچه بود كه با ذوق داشت به وسيله ها نگاه ميكرد.
همون جور كه نگاهش به تهيونگ بود ، گفت: رفت بليتِ چى بگيره؟

دست تهيونگ به سمت ترن هوايى رفت كه جيمين پوزخند زد: حالا فهميدى؟
با بليتاى تو دستش سمتشون اومد و گفت: حاضرين!؟
~ من الان غذا خوردم نميتونم ترن هوايى سوارشم

-عمرا اگه با ترن هوايى شروع كنم!
+چى شد بچه؟ از ترن هوايى ميترسى؟
دستاشو به هم قفل كردو گفت: مممممن؟ هاح! عمراااا
بليتو از دستش قاپيدو سمت ترن هوايى رفت .
-هر كى سوار نشه بچس!

......
نميتونست به خودش دروغ بگه ، از ترن هوايى جورى ميترسيد كه حتى به غش كردنم فكر ميكرد اما نبايد از كيم ته ته ى پيرمرد عقب ميموند. جلوتر از همه رديف اول نشست و كمربندشو سفت كرد

-نميخواى سوار شى؟
+سوار شى؟
-جيمين اوپا سوار نشه بهتره ! من نميخوام كسى بخاطرم اذيت شه
جيمين خنديد و گفت: شما سوار شين منم خوراكى ميخرم
معلوم بود از خداشه كه ترن هوايى سوار نشه . با ذوق كيوتى ازشون دور شد و سمت پشمك فروشى رفت

كنارش نشست و كمربندشو بست ، چهره ى تهيونگ بر عكس خودش پر از انرژى بود ، دعا ميكرد فقط محتويات داخل معدش نمايان نشه!
هنوز ترن راه نيوفتاده بود اما ميله هاى ترنو سفت چسبيده بود و زير لب دعا ميكرد . با راه افتادن ترن به سمت بالا چشماشو بست و منتظر سر خوردن موند

....
+دستمو ول كن!
ترن وايساده بود انگار ته خط رسيده بودن ، به دستش نگاه كرد كه با فشار دست تهيونگو نگه داشته بود ؛ سريع دستشو ول كرد ، خواست حرف بزنه اما تهيونگ سريع پياده شد و از پله ها پايين رفت.

-آجوشىىىىىىىى وايساااااا
كمربندشو سريع باز كرد و پياده شد ، چشماش سياهى ميرفت ، دستشو به نرده تيكه داد تا يكم سرگيجش كم بشه ، چرا اون بدجنس اينجورى تنهاش گذاشت؟

موهاى بهم ريختشو مرتب كرد و از پله ها پايين رفت . جيمين به طرز كيوتى با پشمك بزرگو صورتى روى نيمكت نشسته بود و نگاهش ميكرد . ناخداگاه لبخند زد و سمتش رفت .
روبه روش وايساد و گفت: آجوشى كجا رفت؟

SnowFlowerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang