13

481 55 41
                                    

ترسناک بود!

درواقع... لباسا روی زمین پخش و پلا بود و آخرش به تخت میرسید!
یهو با چشمای درشت به خودش زل زد و گفت: بگو که نیستی سویون ! بگو نیسسسسسستی!!!!

پتو رو که کشید کنار و خیالش راحت شد!

لباسه... تهیـ...

-تهیووووووونگ؟

- باشه! باشه! مهم اینه که لباس تنمه... هوف

اما ذهنش ترسناک تر شد: ولی من چجوری اینو پوشیدممممممممم؟

جیغ بلندی کشید و کل پرنده های محل از جا پریدن...

دستی تو موهاش کشید و گفت: من چه غلطی کردم؟؟؟؟؟
از تخت بیرون اومد و با سرعت توی هال رفت ....اما تهیونگ خونه نبود!

موهاشو چنگ میزد و با سرعت خونه رو متر میکرد ، فکر اینکه دیشب با تهیونگ چی کار کرده مو به تنش سیخ میکرد!

یهو وایساد و گفت: باشه!!!! آروم باش! مثلا چه غلطی میتونی بکنی؟ تهیونگ ، یون هی رو داره پسسسسس نمیاد با من...

حرفشو خورد و موهاشو پخش و پلا کرد.

-فکر کن سویون! پس اون چیه تو سرررت؟ چرا کار نمیکنه؟؟؟
حین جر دادن خودش ، تهیونگ کلید انداخت و با کیسه ی خرید وارد شد.

+ صبح بخیر !
برعکس خودش ، تهیونگ خیلی عادی به نظر میرسید و این بیشتر گیجش میکرد!

سمتش رفت و گفت: من چرا اینجام؟ دیشب... نه نه... یعنی این چیه تنم؟؟؟؟؟

در حالی که کیسه ی خریداشو توی آشپزخونه میبرد جواب داد: لباس من!

- دیشب چه اتفاقی افتادهههه؟

مکث کرد و با تعجب پرسید: یادت نمیاد؟
همراه جوابش لبخند مرموزی زد و نگاهشو به خریدا داد.

-تهیونگ ! نگو که... یااااااا !!!! داری اذیتم میکنی؟؟؟؟؟
نگاهش نکرد ولی جواب داد: نه

تک خنده زد و ادامه داد: انتظار داری اتفاقی بینمون بیوفته؟
عصبی خندید و گفت: چی؟ معلومه که نه

پشتشو کرد تا بره اما وایساد و گفت: فقط بگو اینو چجوری پوشیدم!
لبخند تهیونگ دوباره عصبیش کرد که بالاخره جواب داد: خودت پوشیدیش

*فلش بک*

+سویون پاشو
-میخوام بخوابم ولم کن
صداش ضعیف بود اما میتونست متوجه حرفاش بشه . اخمی کرد و بدون توجه به حرف سویون ، بغلش کرد.

SnowFlowerOnde histórias criam vida. Descubra agora