Part 13

310 85 20
                                    

😐نفس عمیق بکشید🙄

وین: اوو..ن  داره دروغ میگه...  خودش اینارو بهم داد

پلیسا به دستکشا نگاه میکنن و بعد به وین ..

یهو با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن

--- یه وجب بچه چطور داره تو رو خودمون دروغ میگه

--- ببریدش

وین: ولم کنید.. دارید اشتباه میکنید

خودشو رو زمین میکشه و با صدای بلند داد میزنه

وین: ولم کنید.. نه... نههههه

یهو با ترس از خواب بیدار میشه

کل بدنش عرق کرده.. صورتش خیس خیسه

با ترس به اطراف نگاه میکنه... نفس نفس میزنه

وین: این دیگه چه کوفتی بود

با دست صورتشو میماله.. نفس عمیقی میکشه و بعد چند ثانیه سرشو بلند میکنه... به دستکشای روی دیوار نگاه میکنه

وین: لعنتی

با ناراحتی بلند میشه ... دستکشا رو از دیوار میکنه.. با عصبانیت پرتشون میکنه رو تخت

وین: ازت متنفرم

...............

مایک: اینجا چه خبره؟؟؟

پم: نمیدونم بهتره بریم یه نگاه بندازیم

مایک و پم با عجله میرن جلو و جمعیتو کنار میزنن

پم: واو...یه اردو

به مایک نگاه میکنه

مایک: چیه؟ نکنه دلت میخواد بری؟

پم: نگو که نمیخوای؟..مایکککک...بریمممم

مایک با بی حوصلگی برمیگرده و ازونجا میره.. پم دنبالش میره

پم: چی شد؟

مایک: هیچی..

پم: بریم؟؟؟

مایک بد اخم: من  حوصله..

پم با صدای بلند داد میزنه

پم: وین

مایک سرشو بلند میکنه و به وین نگاه میکنه

وین: سلام بچه ها

مایک: سلام..چی شده ؟ چرا اینقدر پکری؟؟

وین: چیز مهمی نیست

مایک: این چیه دستت؟؟

وین : هیچی..

بهدجمعیت نگاه میکنه

وین: اونجا چه خبره؟؟چرا همه دور برد جمع شدن؟

مایک نفس عمیقی میکشه

مایک: فکر میکنی چیه؟ یه مشت بیکار میخوان برن لب ساحل

F4Where stories live. Discover now