😐نفس عمیق بکشید🙄
وین: اوو..ن داره دروغ میگه... خودش اینارو بهم داد
پلیسا به دستکشا نگاه میکنن و بعد به وین ..
یهو با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن
--- یه وجب بچه چطور داره تو رو خودمون دروغ میگه
--- ببریدش
وین: ولم کنید.. دارید اشتباه میکنید
خودشو رو زمین میکشه و با صدای بلند داد میزنه
وین: ولم کنید.. نه... نههههه
یهو با ترس از خواب بیدار میشه
کل بدنش عرق کرده.. صورتش خیس خیسه
با ترس به اطراف نگاه میکنه... نفس نفس میزنه
وین: این دیگه چه کوفتی بود
با دست صورتشو میماله.. نفس عمیقی میکشه و بعد چند ثانیه سرشو بلند میکنه... به دستکشای روی دیوار نگاه میکنه
وین: لعنتی
با ناراحتی بلند میشه ... دستکشا رو از دیوار میکنه.. با عصبانیت پرتشون میکنه رو تخت
وین: ازت متنفرم
...............
مایک: اینجا چه خبره؟؟؟
پم: نمیدونم بهتره بریم یه نگاه بندازیم
مایک و پم با عجله میرن جلو و جمعیتو کنار میزنن
پم: واو...یه اردو
به مایک نگاه میکنه
مایک: چیه؟ نکنه دلت میخواد بری؟
پم: نگو که نمیخوای؟..مایکککک...بریمممم
مایک با بی حوصلگی برمیگرده و ازونجا میره.. پم دنبالش میره
پم: چی شد؟
مایک: هیچی..
پم: بریم؟؟؟
مایک بد اخم: من حوصله..
پم با صدای بلند داد میزنه
پم: وین
مایک سرشو بلند میکنه و به وین نگاه میکنه
وین: سلام بچه ها
مایک: سلام..چی شده ؟ چرا اینقدر پکری؟؟
وین: چیز مهمی نیست
مایک: این چیه دستت؟؟
وین : هیچی..
بهدجمعیت نگاه میکنه
وین: اونجا چه خبره؟؟چرا همه دور برد جمع شدن؟
مایک نفس عمیقی میکشه
مایک: فکر میکنی چیه؟ یه مشت بیکار میخوان برن لب ساحل