آروم چشماشو باز میکنه.. به سقف خیره شده.. سرشو میچرخونه و به اطراف نگاه میکنهوین: اینجا...
میخواد بلند بشه که یهو درد کل بدنشو میگیره .. با صدای بلند ناله میکنه.. با دست شکمشو میگیره
وین: اخخخخ
با تعجب به اطراف نگاه میکنه.. به زور به خودش فشار میاره و میشینه
وین: اینجا...
چشماشو کامل با وحشت باز میکنه.. میخواد بلند بشه که در باز میشه
به رو به روش با ترس خیره میشه
برایت با تعجب: وین..
با عجله میره سمتش
برایت: بیدار شدی؟ حالت خوبه؟؟
وین: لعنتی.......اینجا....دیگه کجاست؟
برایت: خونه منه
وین با تعجب: چی؟ تو چطور
برایت: نمیخواد نگران باشی..کسی خونه نیست.. قرارم نیست فعلا برگرده..... پس دراز بکش
میخواد به وین دست بزنه
وین: برو اونور.. خودم میتونم
برایت میره عقب
وین نفس عمیقی میکشه رو تخت دراز میکشه.. به سقف خیره شده
چند لحظه دوتاشون سکوت میکنن
وین: چرا منو آوردی اینجا؟
برایت: میخواستی با این وضع ببرمت خونه ؟
وین چشماشو میبنده.. نفس عمیقی میکشه
وین: اره... اونجا راحتتر بودم...
برایت گوشه تخت میشینه و چیزی نمیگه
چشماشو باز میکنه و به برایت نگاه میکنه
وین: جوری ازم فاصله گرفتی انگار همه این اتفاقا تقصیر منه.. میدونی این چند روز چی بهم گذشت؟
برایت بازم چیزی نمیگه
وین اروم بلند میشه.. به دیوار تکیه میده....با صدای بغض کرده ..
وین: فکر میکنی واقعا اینکارو کردم؟ منی که حتی میترسیدم بیشتر از بوسه باتو پیش برم ..میرم و با یکی دیگه میخوابم؟ ها؟
وین سرشو میندازه پایین و شروع میکنه به گریه کردن
وین: من اگه هر غلطی بخوام بکنم دوست دارم با تو باشه نه اینکه ....