part 31

281 59 18
                                    

بابای وین رو مبل نشسته و با دست پیشونیشو گرفته

مادرش اروم میاد کنارش میشینه

مامان وین: حالا چیکار کنیم؟

بابای وین: فکر نمیکردم با این پسره ....

با اخم سرشو بلند میکنه

بابای وین:باورم نمیشه.. این پسره ی احمق...... یه زنگ بهش بزن....

صدای در

مامان وین با نگرانی : اومد.... باهاش دعوا نکن... یجوری بهش...

بابای وین با اخم: چطور دعواش نکنم وقتی...

وین با صدای بلند:من برگشتم.. بیاید تو

بابای وین: لعنتی

وین با تاپ میاد توخونه.. فرانکم پشت سرش میاد

با لبخند سلام میکنن

بابای وین با اخم بهشون نگاه میکنه

مامان وین: هی.. چرا جوابشونو نمیدی..

وین: چیزی شده؟

تاپ و فرانک به هم نگاه میکنن

بابای وین با عصبانیت از جاش بلند میشه..چیزی نمیگه.. میخواد از اتاق بره بیرون... دستاش از عصبانیت میلرزه

سر جاش می ایسته و به وین نگاه میکنه

بابای وین:من..بابای بدی برات بودم؟

همه با تعجب بهش نگاه میکنن

وین: چی؟چرا این حرفو میزنی بابا ؟ مگه من

بابای وین:پس اینکارا چیه؟؟

وین: کدوم کارا؟؟ چی شده؟؟

وین به مامانش نگاه میکنه

وین: مامان چی ش....

بابای وین: میخوای چی بهت بگه؟؟ اون حتی نمیتونه سرپا خودشو نگه داره..اینقدر ترسیده..

تاپ با عجله میره کنار مامان وین

تاپ:چرا.. چه اتفاقی افتاده؟

مامان وین شروع میکنه به گریه کردن.. اروم میره ورو مبل میشینه.. پدرشم همینطور

نفس عمیقی میکشه و به زمین خیره شده

بابای وین: چرا باید مردم بیان و حرفایی که خودت باید بهم بگی و بهم بگن ها؟؟؟ اصلا چرا باید این اتفاقا واسه من بی افته...از کی تا حالا اینقدر سرخود شدی؟

وین با عجله میره کنار پدرش و زانو میزنه

وین: چرا بهم نمیگید چی شده؟

بابای وین: من ومامانت هر کاری میکنم که تو خوشحال باشی.. هر کاری..

به وین نگاه میکنه

بابای وین: ولی به چه قیمتی؟ من نمیزارم خودتو با آدمای نادرست و اشتباه قاطی کنی.. نمیزارم آیندتو خراب کنی

F4Where stories live. Discover now