بابای وین رو مبل نشسته و با دست پیشونیشو گرفته
مادرش اروم میاد کنارش میشینه
مامان وین: حالا چیکار کنیم؟
بابای وین: فکر نمیکردم با این پسره ....
با اخم سرشو بلند میکنه
بابای وین:باورم نمیشه.. این پسره ی احمق...... یه زنگ بهش بزن....
صدای در
مامان وین با نگرانی : اومد.... باهاش دعوا نکن... یجوری بهش...
بابای وین با اخم: چطور دعواش نکنم وقتی...
وین با صدای بلند:من برگشتم.. بیاید تو
بابای وین: لعنتی
وین با تاپ میاد توخونه.. فرانکم پشت سرش میاد
با لبخند سلام میکنن
بابای وین با اخم بهشون نگاه میکنه
مامان وین: هی.. چرا جوابشونو نمیدی..
وین: چیزی شده؟
تاپ و فرانک به هم نگاه میکنن
بابای وین با عصبانیت از جاش بلند میشه..چیزی نمیگه.. میخواد از اتاق بره بیرون... دستاش از عصبانیت میلرزه
سر جاش می ایسته و به وین نگاه میکنه
بابای وین:من..بابای بدی برات بودم؟
همه با تعجب بهش نگاه میکنن
وین: چی؟چرا این حرفو میزنی بابا ؟ مگه من
بابای وین:پس اینکارا چیه؟؟
وین: کدوم کارا؟؟ چی شده؟؟
وین به مامانش نگاه میکنه
وین: مامان چی ش....
بابای وین: میخوای چی بهت بگه؟؟ اون حتی نمیتونه سرپا خودشو نگه داره..اینقدر ترسیده..
تاپ با عجله میره کنار مامان وین
تاپ:چرا.. چه اتفاقی افتاده؟
مامان وین شروع میکنه به گریه کردن.. اروم میره ورو مبل میشینه.. پدرشم همینطور
نفس عمیقی میکشه و به زمین خیره شده
بابای وین: چرا باید مردم بیان و حرفایی که خودت باید بهم بگی و بهم بگن ها؟؟؟ اصلا چرا باید این اتفاقا واسه من بی افته...از کی تا حالا اینقدر سرخود شدی؟
وین با عجله میره کنار پدرش و زانو میزنه
وین: چرا بهم نمیگید چی شده؟
بابای وین: من ومامانت هر کاری میکنم که تو خوشحال باشی.. هر کاری..
به وین نگاه میکنه
بابای وین: ولی به چه قیمتی؟ من نمیزارم خودتو با آدمای نادرست و اشتباه قاطی کنی.. نمیزارم آیندتو خراب کنی