مگر چقدر برای من ممنوعی که حق داشتنت را نباید داشته باشم
مگر چقدر از من دوری که صدای خواستنم به گوشت نمیرسد
مگر چقدر در باورم گنگی که التماس های قلب دیوانه ام گلویم را بفشارد و بفشارد ولی جرات فریاد شدن ندارد...
سراسر بغض میشود ....ویرانترم میکند
مگر چقدر از من دوری...
که نمیتوانیم....... مال هم باشیم
.....................
وین با صدای بلند و چشمای پر اشک میخنده و به تاپ و بقیه نگاه میکنه
وین: دیگه شورشو در آورده.. فکر میکنه شوخیه بامزه ای که اینجوری...
پاهاش سست میشه و رو زمین میشینه
وین: اصلا خنده دار نیست
با ناباوری به زمین خیره شده
فرانک: وین
بابای وین: بهت گفتم دنبال اینجور ادما رفتن عاقبتش چجوریه؟نگفتم؟
مامان وین: بس کن الان وقت این حرفا نیست
تاپ آروم میره جلو
تاپ: وین پاشو
بابای وین: هنوز اون عوضیای از خود راضیو نشناختید
دیو و دریک بدون اینکه چیزی بگن به بابای وین نگاه میکنن
بابای وین: چرا دست از سر پسرم بر نمی..
وین با عجله بلند میشه و میره سمت اتاقش
دنبالش میرن
بابای وین: هی ..صبر کن ببی...
مامنش زود بازوشو میگیره
مامان وین: ولش کن... نمیبینی چقدر شوکه شده
بابای وین با عصبانیت میره سمت مبل
بابای وین: حقشه.. تا اون باشه دیگه سمت این عوضیا نره
..............
با عجله دنبال گوشیش میگرده
وین: کجا گذاشتمش.. همینجا بود