Part 32

272 59 22
                                    

بیا بهم اعتماد کنیم....بیا باور کنیم خیلی جاها دستامونو باد از هم جدا میکنه ولی تو بادو باور نکن..این دستا به جز تو .....
باور کن به جز تو......😞
میشه کمی..فقط کمی باورم داشته باشی
............

تاپ: حالا میخوای با بابات چیکار کنی؟

وین: نمیدونم.. مخم درست کار نمیکنه..

تاپ: یادت نرفته که..؟ گفت دیگه نباید دور و برش باشی

وین: بابام بیشتر ترسیده ..بهشم حق میدم

به تاپ نگاه میکنه

وین: تو باشی بیان تو خونه ات پسرتو تهدید کنن چی میگی؟

تاپ: خوب منم بهشون حق میدم راستش اونجوری که مایک میگه اونا واقعا وحشتناکن

وین نفس عمیقی میکشه و سرشو میندازه پایین

تاپ: نمیدونم درسته این حرفو بزنم یا نه ولی...

تاپ سکوت میکنه

وین: ولی چی؟

تاپ: تو به احساس برایت به خودت مطمئنی؟ شماها خیلی وقت نیست باهم اشنا شدید.. تازه اونم چجوری..یادت که نرفته؟؟

وین: خب که چی؟؟ .. فکر میکنی برایت میخواد بهم آسیب برسونه؟

تاپ: نه ولی همه چی فقط این نیست

وین به تاپ نگاه میکنه

تاپ: تو یه لحظه ام به آدمی که باهاشی شک نراری؟؟؟ مطمئنی تا تهش باهاته و یه روزی ولت نمیکنه؟.. اون وارث به شرکت بزرگه.. یه خونواده بزرگ...که همه میشناسنش...اون از باباش... که تو اون شرایطه..اونم از اسم و رسمشون... هر جا میری اون و خونوادش سر تیتر همه خبران..تو چجوری میخوای این راهو بری وین

وین با ناراحتی سرو میندازه پایین.

وین: نمیدونم... خودممم.. نمیدونم

تاپ دستشو میزاره رو شونه وین

تاپ: نمیخوام به اتفاقایی که هنوز نیافتاده فکر کنیم ولی قرار نیست همیشه اینجوری باشید..خودت میدونی اون یروزی باید انتخاب کنه.. فکر میکنی با این اوضاعی که داره میتونه خیلی راحت باهات قرار بزاره؟ میتونه تو رو به همه معرفی...

وین: واسم مهم نیست

تاپ با تعجب: چی؟؟ یعنی چی واست مهم نیست؟

وین: من نمیخوام به چیزایی که نمیدونم قراره پیش بیاد یا نه فکر کنم.. میخوام الان کنارش باشم....

وین با لبخند به تاپ نگاه میکنه

وین: تو راست میگی.... من نمیدونم اون واقعا میخواد چیکار کنه.. نمیدونم تا کجا و کی میخواد کنارم باشه و ازم خسته نشه ولی من خودمو میشناسم .. من اونو دوست دارم

F4Where stories live. Discover now