05

2.3K 309 340
                                    


چپتر پنجم - عروسک!

قلب زین مالیک پر از کینه و نفرت بود...بیش از ده سال بود که هیچ حسی به لیام به جز نفرت نداشت...در حالی که زمانی از صمیم قلب اون مرد رو دوست داشت...عاشقانه، صادقانه و در اوج جوونی...علاقه ای که به لیام هجده ساله داشت به اندازه ای عمیق و قوی بود که میتونست با هر نیروی خارجی که بخواد مقابلش به ایسته مقابله کنه...عشقی که به لیام داشت اونقدری در قلبش ریشه دوونده بود که قادر بود دست به هر کاری بزنه، هر تغییری رو متحمل بشه و هر سختی رو به جون بخره...لیامی که سال ها قبل عاشقش شده بود خیلی پاک و معصوم بود...سر به زیر بود و مشکل اعتماد کردن داشت...پدرش بهش ظلم میکرد و هر روز مورد بی مهری مادرش قرار میگرفت...با کسی گرم نمیگرفت، توی هیچ پارتی که هم سن و سال های خودش میزبانش بودن شرکت نمیکرد، به جز لویی تاملینسون دوستی نداشت و از همه مهم تر سراسر وجودش از احساس عدم تعلق پر شده بود...

لیام فوق العاده بی پناه بود، زین از اینکه پناه اون پسر باشه بی نهایت لذت میبرد و به خودش افتخار میکرد...و رفته رفته بدون اینکه هیچ کدوم بهش اشاره کنن لیام مال اون شد و زین مالک اون پسر...زین احساس عدم تعلق رو در لیام از بین برد...اینو مطمئن بود و با هر لبخندی که روی لب های لیام می اورد بهش ثابت میشد...

قلب زین مملو از علاقه بود توی تک تک حرکات لیام زیبایی رو می دید...صدای اون پسر ملودی بود که میتونست ساعت ها بدون اینکه خسته بشه بهش گوش کنه...دیدن لبخندی که به روی لب هاش می اورد مثل دیدن طلوع خورشید می موند...لیام و هر چیزی که بهش مربوط بود باعث شده بود قلب زین خالی از هر کینه و دشمنی بشه...زین به هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای اهمیت نمیداد...چشم هاش فقط اون پسر رو میدید و همه تلاشش برای جلب اعتماد و توجه اش بود...
اما روزی که زمانی مطمئن بود محاله شاهدش باشه رسید...

رسید و با اومدنش قلب زین رو به یه تخته سیاه تبدیل کرد...زین از مرز بین دوست داشتن و نفرت گذر کرد و قبل از اینکه بتونه یا بخواد جلوش رو بگیره خودش رو غرق شده در نفرت پیدا کرد...نفرتی که معطوف به لیام و خانواده اون پسر بود...

از اون روز به بعد قلب زین هیچ زمانی رنگ روشنایی رو به خودش ندید...تخم کینه ای که توی قلبش کاشته شد اونقدری در وجودش ریشه دووند که اصلا به عقلش اجازه حرف زدن نمیداد...صدای سرزنش گرش رو نمیشنید، صدایی که بهش تشر میزد شاید لیام اشتباه کرده و هنوزم لایق بخششه رو نمی شنید...تنها صدایی که گوشی برای شنیدنش داشت صدایی بود که بهش میگفت لیام لایق هیچ چیزی جز نفرت و درد نیست، لیام برای درد کشیدن به دنیا اومده، برای شکنجه شدن و اسیب دیدن و تنها کسی که می تونه جواب همه ناسپاسی های لیام رو بده کسی جز خودش نیست...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now