30

1.3K 215 573
                                    

کامنت +400
چپتر سی - خیانت

🎼Duncan Laurence - Arcade

با تکون یهویی که توی جاش خورد چشم باز کرد...اما برخلاف انتظارش نتونست چیزی رو ببینه...با فکر به اینکه، چیزی چشم‌هاش رو پوشونده دستش رو بالا اورد و روی چشم‌هاش کشید اما هیچ حایلی جلوی دیدش رو نگرفته بود...و این به یک نتیجه قاطع می رسوندش؛ محیط اطرافش اونقدری تاریک بود که با چشم باز هم نمیتونست ببینه.

از طرفی وقتی سعی کرد تکونی به خودش بده پاهاش به سطح دیوارمانندی خوردن و جلوی پیش رویش رو گرفتن همین هم باعث شد دستش رو جلو بیاره و وقتی باز هم دستش دیوار سردی رو لمس کرد متوجه شد تو یه چاردیواری -در بهترین حالت- دو در دوئه...

پسر حالا خدای لیام رو به خاطر اینکه از جاهای تنگ و تاریک نمیترسه شکر میکرد...چون اگه از اون دست ادمایی بود که فوبیای این شرایط رو دارن قطعا الان از ترس خشک زده بود.

در هر حال نفسش رو به بیرون فوت کرد و دست راستش رو پایین اورد تا پای زخمیش رو لمس کنه...
وقتی سرانگشتاش به چیزی دور پاش برخورد کردن مکث چندثانیه ای کرد... و بعد سعی کرد اون شی رو لمس کنه...
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که یه کمربندشلواره...
تا جایی که یادش می اومد، لیام زخمش رو با تیشرتش بست و نه کمربندش...
حالا به نظر می اومد که ادمای اون مرد ایتالیایی بالای زخمش رو با کمربند بستن...
چندان مطمئن نبود چون قبل از ورود به این مکان تاریک و تنگ هوشیاریش رو از دست داد.

زین بازدمش رو برای بار دوم به بیرون فوت کرد و پشت سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد، لحظه‌ای که پلک‌هاش رو روی هم گذاشت بویی شبیه بوی رزماری تازه به مشامش خورد...
بالافاصله چینی به بینیش داد و به این فکر کرد که لیام الان کجاست؟
از این عمارت به اندازه کافی دور شده؟
در تلاشه برای بردنش کمک بیاره؟
خودش رو به اداره پلیسی رسونده؟

قبل از اینکه به جواب سوال‌هاش فکر کنه، صدایی از مقابلش بلند شد و کمی بعد دیوار جلوش به حالت افقی بالا رفت، بالافاصله نور تیز و کورکننده‌ای به داخل خزید.
از شدت نور پلکاش رو روی هم فشرد و اخم غلیظی کرد.
لحظه بعد شخصی به مچ دستش چنگ انداخت و به بیرون از اون فضای تنگ کشیدش.
پلکاش رو که از هم فاصله داد مرد کت و شلواری رو دید که زیر بغلش رو میگیره و سعی داره اونو به سمتی ببره.

زین نمیتونست با خواسته مرد مقابله کنه...به دلایل مختلفی و اولینش این بود که توانش رو نداره...
درسته فعلا دردی رو توی پاش حس نمیکرد اما حتی نمیتونست وزنش رو روش بندازه، در کنارش کمربند بسته شده به بالای زخمش اونقدری محکم بود که حس میکرد پاش سر شده و پنجه پاش در حال کبود شدنه...
علاوه بر اینکه در خودش توان تنهایی راه رفتن رو نمیدید، حتی نمیدونست کجاست!
چطوری میخواست از جایی که نمیدونه در خروجیش چه سمتیه فرار کنه؟

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now