37

2.7K 266 931
                                    

کامنت +800
چپتر سی و هفت - لوچی

🎼Golden - Zayn
🎼You Say - Lauren Daigle

-تقریبا سکته کردی...معلومه چه غلطی داری میکنی؟

صدای عصبی هری رو میشنید اما تمام تمرکز (اندکش) روی این بود که چطور لوله باریک اکسیژنی که به دور بازو و ساعدش پیچیده رو باز کنه...

سرش پایین بود و احساس سری عجیبی توی دست چپش داشت...حالا که دقت میکرد میدید فقط دستش نیست که سره...
کل سمت چپ بدنش سنگین و بی‌جون بود...چشم چپش به زحمت باز بود و خودش حدس میزد باد کرده که پلکاش بیشتر از این باز نمیشن...اما واقعیت این بود، پلک بالایی چشم چپش حالت افتاده‌ای به خودش گرفته و میلی به بستن چشمش داره...
دست چپش کاملا بی‌جون روی ساعد دست راستش تکون میخورد تا لوله اکسیژن رو جدا کنه اما انگار که قادر به کنترل کردنش نباشه، فقط لمس‌های پروانه‌واری روی پوست ساعدش میزد...گرفتگی توی سینه‌اش حس میکرد و براش سوال بود اگه همین الان بخواد از روی تخت پایین بیاد، پای چپش وزنش رو تحمل میکنه؟

_ قلبت یه مشکلی داره...باید بمونی تا ازت تست‌های بیشتری بگیرن...چرا لج میکنی؟

هری دوباره سرش غر زد و زین به این نتجیه رسید توی دو ماه اخیر، هری به اندازه کل هشت سال گذشته سرش غر زده...
اون مرد اصلا آدم غرغرویی نبود...از اونا بود که هرکاری که بهش سپرده بشه رو بدون سوال و جواب انجام میدن...
زین نمیدونست چرا یهویی وکیلش تا این حد تغییر کرده؟
البته این واقعیت که زین هیچوقت به اندازه چند ماه اخیر تحت فشار نبوده دلیل کافی بود تا هری رو به تکاپو و نگرانی برای دوستش-تنها دوستش- بندازه...چیزی که زین نمیتونست درکش کنه...

_حالم خوبه...

صدای ضعیفش رو از حنجره‌اش بیرون داد و سرش رو بالا اورد تا هری رو ببینه...وقتی اون مرد رو مقابلش ندید، با تعجب ابرویی بالا انداخت.
چطوری میتونست صدای دوستش رو بشنوه اما خودش رو نمیدید؟

هری که میدید زین داره مثل کسی که خنگ شده رفتار میکنه، دستش رو روی سرشونه‌اش گذاشت و فشاری بهش اورد...

زین بالافاصله سر چرخوند و هری رو سمت راستش دید...لبخند احمقانه‌ای روی لباش اومد و بعد ثانیه‌ای خندید...
چرا به ذهن خودش نرسیده بود سمت راستش رو نگاه کنه؟

_زین خل شدی؟!

بی‌توجه به نگرانی مرد مومشکی نگاهش رو به دستاش داد تا بفهمه ساعت چنده!
اما در کمال تعجب، ساعت مورد علاقه‌اش غیب شده بود...همینطور دستبندی که کنارش مینداخت و انگشتر و رینگ‌های توی انگشتاش...

اوه، وسایلش رو دزدیده بودن؟!

همون لحظه، توی بینیش احساس ناخوشایندی پیدا و به دنبالش عطسه‌ای کرد...
با این ریکشن بدنش، حس کرد نیرویی قلبش رو با نهایت قدرت فشرد و بعد رها کرد...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now