کامنت +1k
چپتر پنجاه و سه - انتظار
🎼Teya Dora - Ramonda
🎼Plumb - Cutاشکهاش بیوقفه روی گونههاش میچکیدن و قدمهاش به مقصد نامعلومی برداشته میشدن.
جلوتر که رفت به خودش پشت پایی زد و روی زمین افتاد.
کف دستهاش به آسفالت زبر کشیده شدن. همین کافی بود تا صدای هق هق گریهاش اوج بگیره!
چی به سرش اومد؟این سوال دوباره مثل یه پتک سهمگین روی سرش کوبیده شد. سرش پایینتر اومد و تقریباً توی خودش جمع شد.
میخواست جلوی گریهاش رو بگیره.
میخواست صدای گریهاش اینطور توی کوچه نپیچه اما دست خودش نبود.
چشمهاش ازش تبعیت نمیکرد. بدنش دیگه تحت کنترلش نبود.
به ناچار دستهای خراشیده شدهاش رو به زمین زد و روی پاهاش بلند شد.باید از اینجا میرفت اما کجا؟!
در حالی که چشمهاش میسوختن دوباره به جلو قدم برداشت.
حالا که زین رو ترک کرده کجا میرفت؟
کجا رو داشت که بره؟صدای هق هقش دوباره بلند شد.
کف دستش رو روی دهنش گذاشت و قدمهای بلندتری برداشت.
با رسیدن به سر کوچه وارد خیابون بزرگتری شد.
این موقعها معمولاً خلوت بود اما باز هم توجه چند عابر پیادهرو به خودش جلب کرد.
دستش رو بیشتر به لبهاش فشرد تا مبادا صدای گریهش بلند بشه.شاید باید دوباره تاکسی میگرفت اما با چه پولی و به چه مقصدی؟
باید به عمارت پین برمیگشت؟
عمارتی که برای سی سال مکانی برای زندگی کردنش بود اما تمام بدبختیهاش از آدمهای اون عمارت شروع شد!
هرچی که سرش اومد ،هر چیزی که تجربه کرد و جهنمی که امشب به سرش نازل شد به خاطر زن و مردی بود که توی اون عمارت زندگی میکردن.اونجا جایی نبود که بهش پناه ببره فقط باید پیش لویی میرفت.
تنها کسی که میتونست پیشش بره لویی بود. اون مرد هیچوقت پسش نمیزد حتی الان شاید خوشحال هم باشه!
شاید با جمله "دیدی بهت گفتم؟" به استقبالش بیاد!با این افکار دوباره روی زانوهاش افتاد.
کنار خیابون زانو زد و بخاطر اینکه سعی داشت صدای گریهاش رو خفه کنه دردی توی سر و قفسه سینهاش پیچید.
درد اونقدری زیاد شد که به ناچار دستش رو از روی دهنش برداشت.
صدای گریهاش دوباره توی گوش خودش پیچید و چند عابر پیاده با تعجب بهش نگاه گذرایی انداختن.آره لویی ممکن بود این حرفها رو بهش بزنه!
قبلا بارها بهش گفته بود از زین فاصله بگیره. بارها گفته بود زین مناسبش نیست.
بارها گفته بود زین یه دزده، یه شیاده، یه عوضیه.
اما این خودش بود که مدام افکار لویی رو پس میزد. چرا؟ چون یه ایمان کور نسبت به زین داشت و برای سالها مصرانه سعی داشت حفظش کنه اما امشب اون ایمان رو بالبو به یکباره روی سرش خراب کرد!
YOU ARE READING
Sweet Grief
Fanfiction" به خونهی من خوش اومدی پین کوچولو... قراره اینجا تبدیل به جهنمت بشه، طوری که برای فرار ازش مجبور بشی به خودم پناه بیاری..." کاپل: زیام (زین تاپ) ژانر: دراما، رومنس، انگست محدودیت سنی: NC 18+ کاور: ziam_malec