44

1.7K 214 1.1K
                                    

کامنت +1K
چپتر چهل و چهار - قربانی

🎼Luke Hemmings _ Place In Me
🎼lsak Danielson - I'll Be Waiting

چاقوی بزرگ و تیزی دستش بود و همونطور که پیازچه‌هایی رو روی تخته چوبی زیر دستش ریز می‌کرد، سعی داشت جوابی برای یک سوالش پیدا کنه.

«چرا فقط از بادیگاردهای ایزادورا نخواست به بالبو و آدم‌هاش شلیک کنن؟»

دو روز پیش بالبو و افرادش بدون هیچ اسلحه‌ای جلوی دو محافظ مسلح ایزادورا ایستاده بودن، یکی از محافظ‌های ایزادورا که بعدا فهمید اسمش مارسله منتظر دستوری از جانب خودش بود و خودش فقط گذاشت بالبو و آدم‌هاش از خونه بیرون برن.

چرا؟
چرا از مارسل نخواست بهشون شلیک کنه؟
چرا ازش نخواست به هر نحویی جلوی خروجشون از اتاق زین رو بگیره؟

و اگه اینکار می‌کرد چه نتایجی رو به دنبال داشت؟
ممکن بود همه چی فقط تموم بشه!
این بازی عذاب، این چرخه بی‌پایان پنهون‌کاری، این ترس فلج کننده، همه و همه به پایان می‌رسید؟
مرگ بالبو پایانی بود بر تمام نگرانی‌هاش؟

شاید...
شاید این اتفاق رخ می‌داد.
شاید اون مرد می‌مرد و‌ ترس خودش هم باهاش می‌مرد.
و شاید هم نه.

لیام از هیچ‌چیزی اطمینان کافی رو نداشت.
نمی‌دونست اگه مارسل به سمت بالبو شلیک می‌کرد چه تبعاتی به دنبال داشت؟
اگه بالبو ترتیبی دیده بود که حتی بعد از مرگش هم، افرادش جون زین رو بگیرن چی؟
اگه به مرگ ناگهانی خودش فکر کرده باشه؟
اگه احتمال داده باشه که یه روزی خیلی ناگهانی و غیرمنتظره می‌میره و به خاطر همین شرایط کشتن زین رو از قبل مهیا کرده باشه، چی؟

لیام توی اون اتاق هیچ جوره نتونست خودش رو راضی کنه که به این احتمالات فکر نکنه، پس این دلیلی بود که گذاشت بالبو و آدم‌هاش، حینی که پوزخند تمسخرامیزی گوشه لب‌هاشونه، از اتاق زین بیرون برن.

مرد از تصمیمش پشیمون نبود چون خودش رو آدم ریسک‌پذیری نمی‌دونست... و نمی‌تونست با پشیمونی که ممکن بود نتیجه‌اش باشه کنار بیاد.

لیام حالا خودش رو عمیقا در فکر کردن به جواب این سوال غرق و با اینکه پاسخش رو پیدا کرده بود اما دست از فکر کردن بهش نمی‌کشید چون اون موقع مجبور بود به خود زین فکر کنه، به رفتار عجیب دیشبش، به دادی که سرش کشید، به حسی که خودش اون لحظه داشت.

لیام چنین افکاری رو نمی‌خواست اما صادقانه؛ به همه‌اشون لابه‌لای افکار درهم دیگه‌اش فکر می‌کرد.
اونقدر عمیق که جریان زمان رو گم کرده بود و حتی نمی‌دونست دقیقا درحال انجام چه کاریه!
فقط وقتی به خودش اومد که دست گرمی پنجه دستش رو گرفت و اونو متوجه زمان و مکانی که درش حاضر بود کرد.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now