12

2.8K 304 345
                                    


(ن: اتفاقات این چپتر یادتون بمونه)

چپتر دوازدهم_ هرزه

جنون خاصی توی چشمای زین می دید...حسی که توی چشمای هیچکی تا به حال ندیده بود...حتی پدرش وقتی که خون جلوی چشماش رو میگرفت و با کمربند سیاه و کبودش میکرد...
جنون توی چشمای زین بهش اخطار "از دستم فرار کن" رو میداد اما قسمت طعنه دارش " اگه میتونی" بود...
لیام نمی دونست چه جوری این جنون رو کنترل کنه تا آسیبی بهش نرسه...بلد نبود...این حس بیش از حد براش غریب و ناآشنا بود...مرد جوون‌ تر می دونست ترفندهاش برای اروم کردن زین دیگه کارساز نیستن...حالا مهم نیست چه جوری و با چه حسی بازو یا سینه زین رو لمس کنه یا چه کلماتی رو کنار هم بچینه و از بین لباش خارجشون کنه...
لیام توی این لحظه به هیچ روشی نمی تونست زین رو کنترل کنه...همین هم باعث میشد لرز محوی از تمام تنش بگذره چون مطمئن بود جنون زین امشب کار دستش میده و اگه به کشتنش نده قطعا تا چند روز فلجش میکنه.

_بس کن تو مستی...

با این حال ملتمس به حرف اومد و نگاه لرزونش بین دستای زین و چشای اون مرد چند بار رفت و برگشت کرد...

_آره هستم.

زین زمزمه کش داری کرد و دست سرکشش خیلی زود شلوارش رو تا نصفه پایین کشید و بعد با ناخن های انگشتاش به پوست بیرون افتادش خراش انداخت تا باسنش رو بلند کنه.

_اما میفهمم دارم چیکار میکنم. تو ادم مست رو چی دیدی مگه؟

ثانیه بعد تمسخرامیز پرسید و وقتی حس کرد لیام قرار نیست باهاش همکاری بکنه به دو طرف باسن اون مرد چنگ انداخت و با بالا بردن بدن (لیام) بالاخره تونست لباس زیر اون مرد رو هم پایین بکشه.

_زین...فقط...فقط

_چرا فقط ازم ممنون نیستی؟

قبل از اینکه لیام جمله اش رو کامل کنه طلبکار پرسید و وقتی نگاهش رو بالا انداخت با یه جفت چشم متعجب روبرو شد.

_ندادمت به اون حرومی ها...پس چرا ازم تشکر نمیکنی؟

منتظر و با لحنی که اندکی آزرده جلوه میکرد پرسید و دستاش رو به پیرهن لیام رسوند تا دکمه‌هاش رو با حرکات کندی باز کنه.

_شایدم میدونی قراره "خودم" چیکارت کنم!

همزمان با باز کردن اخرین دکمه پیرهن لیام، پر تمسخر اعلامی کرد و نگاهش رو به مردی که روی زانوهاش نشسته بود داد...
لحظه ای با خودش فکر کرد لیام به شکل غیر طبیعیه لاغر و کم وزنه اما اهمیتی به این مدل افکارش نداد و با نوک انگشتاش لبه های پیرهن مرد رو کنار زد...یه تای ابروش با دیدن سینه سفید لیام بالا پرید...توی دوباری که با این مرد خوابیده بود _از زمان دیدار مجددشون به بعد_ هیچ زمانی به خودش فرصت نگاه کردن دقیق به تن لیام رو نداده بود...حالا به نظر فرصتش رو به دست آورده پس تکیه اش رو روی پشتی صندلی ماشین جابجا کرد و نوک انگشتاش رو روی ترقوه و بعد سینه لیام گردوند... فضای داخل ماشین اونقدری روشن بود که به راحتی ردهای محویی از جای شلاق رو روی پهلوهای لیام میدید...جای زخم‌ های کهنه ای که شاید در وهله اول زیاد به چشم نمی اومد اما برای زینی که به خوبی با این بدن آشنا بود، دقیقا میدونست چه قسمتی از پوست تنش ردی از خاطرات پدرش داره...همین هم دلیلی برای لیام بود که بخواد روی تنش تتو بزنه...تتوهایی که هیچوقت زده نشدن...مثل وعده های دیگه لیام که هیچوقت بهشون عمل نکرد.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now