10

2.3K 333 435
                                    

(اپ بعدی +120 ووت)

چپتر دهم _ گنگ بنگ!!!


مردد دستش رو جلو برد و دکمه طوسی رنگ رو فشرد و اندکی نگه داشت.
چند ثانیه بعد درست زمانی که صدای ماریا به گوش‌هاش رسید حس کرد اشتباه کرده و اینجا اومدن قراره به ضررش تموم بشه...اما برای برگشت دیر بود...مخصوصا با وجود جرومی که به دستور زین ازش جدا نمیشد اما قبل از اینکه به اون مرد جوابی پس بده برای کس دیگه ای کار میکرد...
بدترین چیزی که لیام توی این دقایق میتونست به دست بیاره این بود که برگرده و جروم خبر اومدنش به خونه پدریش و برگشت سریعش رو برای بالبو ببره...پس کمرش رو راست کرد و با بالا اوردن سرش، تصویر چهره اش رو توی لنز آیفون تصویری انداخت.

_ارباب جوان شمایید!

بالافاصله ماریا با صدایی که خوشحالی توش موج میزد به حرف اومد و اضطرابش رو بیشتر از قبل کرد.

_ماری لیلی مدرسه‌ اس؟

با صدای گرفته اش پرسید تا مطمئن بشه همونطور که خودش انتظار داشت، خواهرش این وقت صبح مدرسه اس!

_آره خودم باهاشون رفتم...

_اوکی درو باز کن.

با جوابی که از دایه خودش و خواهرش گرفت، درخواست کرد و به محض اینکه وارد حیاط عمارت شد، درو روی جروم بست... حالا بیشتر از اینکه از هری بدش بیاد از جروم دل خوشی نداشت از طرفی میدونست حرف زدن با پدر و مادرش قرار نیست خوب پیش بره، حتی ممکنه این وسط با پدرش درگیر هم بشه. اصلا نمیخواست این شرایط برای بالبو شرح داده بشه و اون مرد از شنیدن خار و تحقیر شدنش احساس خوشحالی بکنه.

_ارباب جوان دلمون براتون تنگ شده بود...بالاخره از سفرتون برگشتید.

ماریا بی خبر از همه جا به استقبالش اومد و از دیدنش ابراز خوشحالی کرد.
مرد جوون اه پرافسوسی کشید و لبخند دلمرده ای به روی زن مو قهوه ای زد.

_باید دوباره برگردم...ممنون میشم به لیلی نگی منو امروز دیدی...نمیخوام از اینکه قبل رفتن ندیدمش ناراحت بشه.

بهانه ای برای ماریا چید و وقتی ماریا "فهمیدم" ای زیر لب گفت، سری براش تکون داد و به سمت گلخونه پشت عمارت رفت...این وقت روز میتونست پدر و مادرش رو اونجا پیدا کنه...در واقع بیشتر روز رو توی اون گلخونه سپری میکردن... دوتایی باهم، بدون اینکه حرف زیادی بینشون رد و بدل بشه...
لیام واقعا این رفتارشون رو درک نمیکرد. نه تنها درکش نمیکرد حتی گاهی از دستشون کفری هم میشد...اما طبق معمول کاری جز کنار اومدن از دستش بر نمی اومد.

ارباب جوان عمارت پین با رسیدن به در پلاستیکی گلخونه نفس عمیقی کشید و بعد بدون اینکه حضور خودش رو اعلام کنه
ازش گذر کرد و خیلی زود نگاهش توی نگاه ناخوانای پدرش نشست.
اونقدری این ارتباط چشمی سریع شکل گرفت که لیام غیرارادی به خودش لرزید...مادرش توی فاصله ناچیزی ازش در حال کاشتن گل رزی بود و با اینکه وجود اون زن باعث میشد با پدرش تنها نباشه اما لیام حس بی پناهی خاصی داشت...از اون دست حسا که تا فرصتش رو به دست می اورد به سمت تک اتاق زیر شیرونی که متعلق به زین بود می دوید.

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now