29

1.3K 231 480
                                    

(کامنت +370 )
چپتر بیست و نه - جدایی

🎼Apocalyptica - Hole In My Soul
🎼Freya Ridings - Lost Without You

با وجود نور مهتابی که از پنجره‌های تمام شیشه ای به داخل راهرو تابیده میشد بازهم لیام توی اون نور کم میتونست پیچ و تاب زین روی زمین رو ببینه...همینطور به وضوح صدای ناله ها و چند دادی که از روی درد می‌کشید رو شنید.
جلوی چشم‌های وحشت‌ زده اش زین سعی میکرد مچ پاش رو از لای آرواره های سگ بیرون بکشه اما تکون دادن مداوم پاش کمکی به این مورد نمیکرد.
خودش وسط درگاه اتاقی که ازش بیرون اومده بودن ایستاده بود، نه درست‌تر این بود که خشکش زده.
انگار جز نگاه کردن کار دیگه‌ای نمیتونست بکنه... نه تا وقتی که صدای خرخری از ته گلوی سگ به گوش رسید و به دنبالش صدای پارس سگ دیگه ای بلند شد.
چشم‌های لیام با فکر به اینکه یه سگ دیگه‌ هم توی عمارته گشاد شدن...اگه سگ دوم وارد راهرو میشد بدون شک هردوشون تا مردن تیکه پاره میشدن...
از فکر بهش تنش لرزید و قدمی به عقب برداشت، در لحظه ذهنش برای ستیز و گریز دستور حرکت داد.
سرش چرخید و شمایل تاریکی از شی‌ای رو دید که روی استندی در مجاورت در اتاق گذاشته شده.
گردن شی که به نظر یه گلدون می اومد رو چنگ زد و به سمت زین دوید.
تابی به دستش داد و ثانیه بعد صدای ناله سگ توی راهرو پخش شد و خرده های شکسته گلدون روی زمین پراکنده شدن.

با پرت شدن هیبت سگ به فاصله چند قدمیشون، خم شد و زیر بغل‌های زین رو گرفت. اون پسر رو حینی که از شدت درد ناله میکرد چند متری روی زمین کشوند و با ورود به اتاق، در بست و کلید سرخودش رو چرخوند.

- خدای من...خدایا...زین...خوبی...زی

نگران و دستپاچه به حرف اومد و روی زانوهاش نشست.
زین حینی که به مچ پاش چنگ انداخته بود پلکاش رو با شدت روی هم فشار میداد.
صدای لیام رو می شنید که جویای حالش میشه اما اونقدری توی استخون مچ پاش درد داشت که نمیتونست چیزی در جواب این نگرانی به زبون بیاره.

- من چیکار کردم...! خدایا من چیکار کردم!

لحظه بعد لیام رو به سرزنش کردن خودش اورد و همین محرکی شد تا سرش بالا بیاد و نگاهش روی اون پسر بره...

- خوبم...چیزیم نیست.

بدون اینکه دست خودش باشه به حرف اومد تا پسر روبروش رو اروم کنه... حتی دستش از مچ پاش جدا شد تا شاید روی صورت لیام بشینه اما بالافاصله جاری شدن بیشتر خون از بریدگی‌های روی پاش رو حس کرد و مجبور شد دوباره به مچش چنگ بندازه.

- نه چیزیت هست...اصلا خوب نیستی... من خودمونو تو همچین خطری انداختم...چیکار کردم! چیکار کنم!

در کنارش این لیام بود که دروغش رو باور نمیکرد و همچنان با گریه خودش رو سرزنش میکرد...حالا صدای گریه پسر توی اتاق می‌پیچید و هیچ قصدی برای پایین اوردن ولومش نداشت...همین الانم بودنشون توی این عمارت لو رفته بود.
از طرفی درد زین بیشتر از اون بود که بتونه برای اروم کردن لیام سعی دوباره‌ای بکنه... پس فقط گوشه لب پایینش رو به دندون گرفت و عبور خون از لابه لای انگشتای دستش رو حس کرد...
لعنت مچ پاش کاملا داغون شده بود، به راحتی میتونست پارگی‌های گوشت پاش رو حس کنه...

 Sweet GriefWhere stories live. Discover now