chritsmas night

7.1K 881 73
                                    


30 دسامبر 2005

پسر کوچک‌تر روبه‌روی ویترین پر زرق‌برق اسباب‌بازی فروشی ایستاده بود و با حسرت بهشون نگاه می‌کرد.

امشب کریسمس بود؛ پس این معنی رو می‌داد که ته‌ته کوچولو باید یه سال دیگه حسرت اون اسباب‌بازی های رنگارنگ رو بخوره.
هیبرید ببر درک می‌کرد؛ که مادرش نمی‌تونه براش از اون اسباب‌بازی‌های رنگارنگ بخره ولی...
گاهی اوقات اذیت‌کننده به‌نظر می‌رسید.

از پشت پنجره به هیبرید سگی خیره شد؛ که کشتی کوچک زیبایی از پدرش سراغ می‌کنه و پدرش با مهربونی در خواستش رو قبول می‌کنه.

در همون حال مردی قصد وارد‌شدن به مغازه رو داشت که با تایگر کوچولو مواجه شد، پس ناخودآگاه رو بهش گفت:
_ مرد کوچک، چیزی می‌خوای که این‌جا ایستادی؟

تهیونگ اخم بامزه‌ای از خودش نشون داد و در جواب دمش رو به نشونه دفاع دور خودش پیچید و گفت:
_ نه.
و بعد با سرعت انکار‌ناپذیری شروع به دویدن کرد.

به سمت مغازه‌ای که از اول مقصد انتخابیش بود. حرکت کرد.
باید برای کوکو کوچولوش تارت میوه‌ای مورد علاقه‌اش رو می‌خرید، به پول‌های مچاله‌شده، توی دستش خیره موند و رو به شیرینی فروش گفت:
لطفا اندازه این پول بهم تارت میوه‌ای بدین"
ته‌ته کل ماه پول‌هاش رو جمع کرده بود؛ تا برای بانی کوچولوش تارت میوه‌ای بخره.

مرد نگاهی به پول‌های توی دست بچه انداخت.
اون پول‌ها به اندازه‌ی یک تارت بودند؛ ولی امشب کریسمس بود و از وضع ظاهری اون پسر متوجه‌ی این شده بود که اون به‌اندازه کافی پول نداره؛ پس به‌جای یک تارت پنج تا بهش داد، گفت:
_ کریسمست مبارک باشه، ببر کوچولو.

ته‌ته حالا قیافه‌اش از ناراحتی به خوشحالی تبدیل شده بود؛ پس با گفتن خداحافظی کوتاهی از اون‌جا دور شد.

کوکو کوچولوش باید از دیدن این‌ها خیلی خوشحال می‌شد.
تهیونگ با خودش فکر کرد و زیباترین لبخندی که داشت رو نشون داد.

ته ته از وقتی که یادش می‌اومد پدری نداشت و مادرش همیشه در حال استفاده از یه‌چیزی بود، چیزی که تهیونگ اونو درک نمی‌کرد.
الان دو روزی بود که مادرش به خونه برنگشته بود.‌‌‌‌‌‌‌

اون توی اوج بچگیش فهمیده بود، که مادرش با اون حالش خوب میشه‌،گاهی اوقات این موضوع یکم برای ته ته ترسناک می‌شد.

وقتی کوچک‌تر از الان بود یه شب برفی مثل همین امشب مادرش با یه نوزاد به خونه برگشته بود و وقتی ملافه رو باز کرده بودند؛ با یه بانی کوچولو ناز مواجه شده بودند، که صورتش توسط گوش‌هاش پوشیده شده بود.
اون بامزه‌ترین چیزی بود، که تهیونگ تا حالا توی عمرش دیده بود.
مادرش بهش گفت که بانی کوچولو رو کنار خیابون پیداش کرده و دلش نیومده تا اون‌جا تنها رهاش کنه‌ از اون‌جا بود که کوکی عضو خانوادشون شد.

ته‌ته زنگ در خونه رو به آرومی فشرد و منتظر خرگوش کوچولوش موند.

جونگ‌کوک با لباسای رنگ رو رفته‌ی همیشگیش در رو باز کرد و به سرعت گفت:
_ هیونگی زود باش بیا داخل سرما می‌خوری.
و تارت‌ها رو از دست تهیونگ گرفت.

تهیونگ آه نمایشی کشید با خنده گفت:
_ نمی دونم نگران هیونگی شدی یا سرد شدن تارت‌هات.

کوکو با لپ‌های افتاده‌اش که آدم دوست داشت، بچلونتش گفت:
_ هیونگی اذیتم نکن.

ته‌ته لبخند مستطیلیش رو نشون داد، گفت:
_ خیلی‌خوب، خوشگلم بیا باهم بخوریمشون.

کوکو نگاهش کرد و ازش پرسید:
_ نباید منتظر مامان بمونیم؟
تهیونگ هم کنجکاو نگاهش کرد، گفت:
_ کوکو ولی منم نمی‌دونم کجاست.

کوکو با همون چشم های مشکی و بانی‌طورش گفت:
_ خیلی‌خوب، براش یکم می‌ذاریم ما که نمی‌خوایم مامان ناراحت بشه.

تهیونگ هشت ساله محکم کوکوی شیش ساله رو بغل کرد و بعد کمی از تارت‌های شیرین رو بهش داد.
_ بخور تا مثل هیونگت بزرگ بشی.

کوکو نگاه کیوت و تقریبا عصبانی‌ای به ته‌ته انداخت و گفت:
_ ولی تو هم هنوز کوچولویی ته‌ته.

با گفتن این حرف به ارومی ضربه‌ای به تهیونگ زد.
تهیونگ شاید برای اخرین‌بار نگاهی به بانی کیوتش کرد و در اوج بچگیش، گفت:
_ کوکو هیونگی خیلی دوست داره.
خرگوش کوچولو هم با دوتا دستش لپ‌های تهیونگ رو  فشرد و گفت:
_ کوکو هم خیلی دوست داره‌ هیونگی.

کی می‌دونست اون دوتا بچه راه‌ زیادی رو در پیش داشتند؛ ولی مهم این بود، که الان باهم خوشحال بودن.

sweet tart🍧(kookv)Where stories live. Discover now