_ نخند!
با گفتن این حرف تهیونگ هیبرید سنجاب خندهای که سعی در مخفی کردنش داشت رو ازاد کرد.
هیبرید ببر با دستهای مشتشده ضربههای نسبتاً آرومی به هیونگش زد و گفت:
_ نخند، میگم نخند.در آخر جین خودش رو کنترل کرد و با صورت قرمزشده از خنده گفت:
_ فکر میکنی دردش اومده یا...
و نگاه معناداری به تهیونگ انداخت.تهیونگ اول نگاه ناخوانایی بهش کرد و بعد از دقیقهای با متوجهشدن منظور جین خنده ناباوری نشون داد و درحالیکه صورتش تقریباً قرمز شده بود، گفت:
_ باورم نمیشه اینقدر منحرفی..........
تهیونگ بهخاطر خنده شیرینی که از جانب جونگکوک بهسمتش میاومد نگاه متعجبی بهش انداخت.
مشکلش چیه؟یا... نکنه داره مسخرهام میکنه؟
اخمِ محوی روی صورتش پدید اومد و زیرلب زمزمه کرد:
_ اون خرگوش پرو..._ دانشآموزان عزیزم.
با صدای آیاتو بالأخره بهخودش اومد، جنگ شروع شده بود._ مسابقه آشپزی شروع میشه و موضوع این دفعه پاناکوتای ایتالیایی!
پس قرار بود، پاناکوتا درست کنن...
خب مشکل زیاد بزرگی نبود، از قبل هم بهخاطر مواد روی میز حدسهایی زده بود.
سرش رو تکون داد و شروع به شکلدادن تصویر دیزاین پاناکوتای مخصوصش کرد.
و با برداشتن شکلات و توت فرنگی شروع به درست کردن دسرش کرد.......
جونگکوک همچنان به هیبرید ببر خیره شده بود و توجهای به این نداشت که مسابقه شروع شده.
_ احمق مسابقه شروع شده!
جونگکوک با شنیدن این حرف اخم غلیظی نشون داد و به سمت منبع صدا چرخید.
با دیدن گربهی سفید، گوشهای خرگوشیش رو کمی تکون داد، چرا همیشه بهش گیر میداد؟
_ منتظر چی هستی شروع کن.
جونگ کوک با شنیدن این حرف از پارک جیمین سرش رو چرخوند و برای آخرین بار نگاهی به هیبرید ببرِ در حال آشپزی انداخت، اون خیلی کیوت بود، نه؟
مخصوصاً با اون کلاه آشپزی روی سرش...جونگکوک بهوضوح میتونست زمانی رو بهیاد بیاره که اون دو تا کوچولو باهمدیگه با سختی و تلاش غذا درست میکردند.
به مواد روی میزش نگاهی کرد.
پاناکوتا!
با اینکه شاخه اصلی رشتهاش محور شیرینی و دسر نبود؛ ولی از عهدهاش بهخوبی بر میاومد.
واقعاً باید با هیونگیش رقابت میکرد؟با دیدن انارِ روی میز فکر شیطانیای به مغزش خطور کرد.
قرار نبود؛ که کم بیاره ولی میتونست پاناکوتای ذائقهای خودش رو درست کنه!شیر و خامه رو از روی میز برداشت و با دقت شروع به هم زدنشون توی یه کاسه شیشهای شد.
تمام جمعیت درون استدیو با دقت به آشپزی اون دو نفر خیره شده بودند.
قرار بود؛ چه کسی برنده بشه؟
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...