_ هی از لباسم نگیر چروک میشه.
یونگی با غرغر گفت و هیبرید موش پوکر بهش نگاهی انداخت و درحالیکه لباس هیبرید گربه رو رها میکرد، گفت:
_ دیر میشه.یونگی از خودش صدای خرخر کوتاهی در آورد و گفت:
_ نمیخوام بیام.هوسوک درحالیکه به سالن بزرگ نگاه میکرد، گفت:
_ بیخیال تو همین الانشم اینجایی، خواب بسه... یا نکنه دلت نمیخواد جونگکوک رو ببینی آخرين بار بدجور بهش باختی.
و با گفتن این حرف صدای خنده ریزی از جانب سوکی به گوشش رسید.هیبرید گربه چشم غرهای به هیبرید موش که دم ظریفش رو تکون میداد انداخت و گفت:
_ سرت تو کار خودت باشه و در ضمن باخت اصلا نشونه برنده شدنه!
هوسوک دوباره با قیافه پوکری به گربه غرغروی روبهروش نگاه انداخت.
چرا هیچوقت کم نمیآورد؟_ بنظرت جونگکوک یا استاد جدید؟
هیبرید موش نگاه پر از بُهتی به یونگی انداخت و گفت:
_ منظورت چیه؟یونگی سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
_ هوسوکا اینقدر گیج نباش، جنگ رو میگم دیگه.سوک بدون توجه به یونگی به صحنه روبهروش خیره موند و گفت:
_ مطمئن نیستم، شنیدم کیم تهیونگ توی رستورانهایی شیرینی پزی میکرده؛ که ستاره میشلن داشتن پس کار برای جونگ کوک راحت نیست.هیبرید گربه خرخر کوچیکی کرد و درحالیکه به چوکر مشکی رنگش دست میزد، گفت:
_ خودت که میدونی جونگ کوک هم موقع آشپزی تبدیل به یه هیولا میشه بهخاطر همین هم هست؛ که رتبهی دومه و آکیرا رتبه اول...هوسوک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_ بههرحال زیاد برام مهم نیست، قراره چه دسری رو درست کنن؟یونگی به تابلوهای الایدی بزرگ نصب شده توی سالن خیره شد و گفت:
_ نمیدونم، صبر کن، اون دیگه چرا اینجاست؟هوسوک بهسمتی که یونگی نگاه میکرد، چرخید و استاد پارک رو دید.
_ اون هم جزوی از افرادی هست؛ که داوری میکنن.
یونگی دوباره خرخر آرومی کرد و دم مشکیرنگش رو دور خودش پیچید از گربه های سفید به هیچ عنوان خوشش نمیاومد.حالا جنگ غذا شروع شده بود.
......
تهیونگ با بُهت به جمعیت روبهروش خیره شده بود.
وقتی شنیده بود؛ که قراره یه مسابقه آشپزی داشته باشن هیچوقت فکر نمیکرد؛ که قراره با همچین جمعیتی روبهرو بشه.
انگار یادش رفته بود که اینجا کجاست._ خیلی تعجب کردی... نه؟
تهیونگ به سمت منبع صدا چرخید و با آیاتو روبهرو شد.پس با چهره ناخوانایی رو بهش گفت:
_ نباید قبل از استخدام بهم یه خبر میدادین؟مرد با چهره ای که کاملاً موافق بود، گفت:
_ لذتش به اینه که خبر نداشته باشی.و درحالیکه کیمونو سادهای که به تن داشت رو مرتب میکرد، ادامه داد:
_ مگه دورهای که اینجا تحصیل میکردی، جنگ آشپزی نداشتین؟تهیونگ دم راهراه نارنجی رنگش رو دور خودش پیچید و گفت:
_ نه، اون موقع فریتیل بیشتر شبیه یه زندان بود.آیاتو چهر متفکری به خودش گرفت و در جواب گفت:
_ پس مال دوره خاکستری هستی.ناگهان چهرهاش رو عوض کرد و ادامه داد:
_ بههرحال باید از جئون جونگکوک بترسی.و در همین حال تهیونگ رو بهسمت جلو هول داد.
آیاتو دستش رو بالا آورد و رو به تهیونگ گفت:
_ موفق باشی... نابودش کن.اون مرد واقعاً عجیب بود!
هیبرید ببر نفس عمیقی کشید و وارد محوطهی آشپزخونه شد.
اون سالن یه چیزی فراتر از انتظار تهیونگ بود.
دو تا میز روبهرو هم قرار گرفته بودند و باعث میشدند تا هر نفر بتونه رقیبش رو به طور کامل رصد کنه.
و مانیتورهای بزرگی روی دیوار نصب شده بودند؛ که باعث میشدند، کل سالن به هر دو آشپز دید داشته باشند._ حالا موقعی هست، که همهی ما منتظرش بودیم. جئون جونگکوک ملقب به هیولا آشپزی وارد میشه.
این دیگه واقعاً مسخره بود... گزارشگر؟
شوخیشون گرفته بود؟
اون حتی میتونست صدای زمزمه:
جونگکوک لهاش کن رو هم بشنوه!
دقیقاً من رو چی فرض کرده بودند؟
یه کدو تنبل یا یه سیب زمینی؟با دیدن رقیبش پوزخندِ صداداری زد.
همون پسرهی بیادب بود.
تهیونگ حالا احساس میکرد انگیزهی بیشتری برای نابودی رقیبش داره.از اون طرف هیبرید خرگوش هم با دیدن فرد روبهروش احساس سرخوشی بیشتری بهش دست میداد.
_ هلو... بیبی؟
دستش رو برای تهیونگ تکون داد و بعد با گذاشتن دستش روی گردن خوش فرمش علامت مرگ رو بهش نشونش داد.
قرار نبود هیچ رحمی از خودش نشون بده البته تمام اینها تا قبلاز شنیدن اسم رقیبش بود.کیم تهیونگ!
هیبرید خرگوش با شنیدن اون اسم نیشخندش رو ناپدید کرد و با تعجب به فرد روبهروش خیره موند.
برای لحظهای تمام صداهای اطرافش براش بیمعنی شدند و فقط به هیبرید ببر خیره شد.حالا میتونست درک کنه؛ که چرا قیافه اون مرد اینقدر آشناست و یا حتی گونهی شیرینیپز روبهروش چرا با هیونگیش یکی بود.
جونگکوک با هیجان گوشهای خرگوشیش رو بالا برد و گفت:
_ بالاخره پیدات کردم.تهیونگ میتونست قسم بخوره که خرگوش روبهروش داره بهش خندهی شیرینش رو نشون میده.
این دیگه چه کوفتیه؟
.......
امیدوارم از این پارت لذت برده باشین❤❤
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...