_ میتونی بهم کمک کنی؟
هیبرید سنجاب درحالیکه پاستاهای رشتهای شکل رو آبکش میکرد رو به تهیونگ گفت.در مقابل ته شیر آب رو بست و با مرتبکردن پیشبندش بهسمت هیونگش حرکت کرد و گفت:
_ حتماًجینی درحالیکه دمش رو با استرس تکون میداد گفت:
_ استیکها رو لطفاً برش بده.
و بعد به گوشت نیم پخته روی میز اشاره کرد.هیبرید ببر با حوصله و دقت مخصوص خودش شروع به انجام وظایفش کرد، اسلایدهای گوشت باید اندازه و ضخامت یکسانی داشته باشن مگه نه ممکنه پختشون درست انجام نشه.
روز فستیوال رسیده بود و حالا باید منو مخصوصشون رو برای شب آماده میکردند.
لعنتی! از موقعی که اون اتفاق افتاده بود، نمیتونست مثل آدم با بانی دردسرساز حرف بزنه.
یکم خجالتآور بود.
هنوز هم با فکرکردن به اون بوسه لپهاش سرخ میشدند این ناعادلانه است اون خیلی خوب میبوسید.
و در همون حال نالهی کوتاهی از گلوش خارج شد.بعداز اینکه کار برش استیکها رو تموم کرد دستهاش رو شست و دوباره به سمت خمیر روی میز رفت.
برای درستکردن نون باید خیلیخوب ورزش میداد.چرا همچین کاری کرده بود؟
با فکرکردن به این موضوع دستهاش رو مشت کرد و محکم روی نون کوبید.......
دیگه نمیتونست تحمل کنه نیشهاش در اومده بودند، باید گردن سفید خرگوشک رو گاز میگرفت.
آب دهنش رو با صدا قورت داد و به گردن سفیدی که تضاد زیبایی با خرگوش مشکی رنگ داشت نگاهی انداخت و همزمان دوباره نگاهش رو به لبهای پسر داد.
قدمی بهسمت جلو برداشت و برای اولین بار بوسه نسبتاً آرومی روی خط فک پسر کاشت، این بوسه شبیه یه مقدمهای بود تا خودش رو بیشتر کنترل کنه؛ ولی واقعا میتونست؟
جونگکوک توی شوک حرکت تایگر کوچولوش مونده بود؛ پس تلاشهاش بالأخره جواب داده بودند؟
یکم زیادی طول کشیده بود!ببر کوچولو سرش رو پایین برد و وارد گردن پسرک کردن نیشهاش رو تا نزدیکی گردن پسرک برد و در آخر شروع به خراشدادن پوست سفید پسرک کرد.
جونگکوک نمیتونست تعجبش رو پنهان کنه.
قصد داشت چیکار کنه؟
یه مارک روی گردنش؟اما قبل از اینکه جواب درستی به افکارش بده تهیونگ خودش رو عقب کشید، به تخت تکیه داد و چوب گردوی تخت رو محکم فشرد
_ تهیونگ؟
جونگکوک متعجب پرسید و منتظر جواب پسرک موند._ برو بیرون.
اون داشت جلوی خودش رو میگرفت، نه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و درحالیکه تلاش میکرد غریزه شکارش رو کنار بذاره دوباره تکرار کرد:
_ فقط الان برو، اگه نری مطمئن نیستم کاری باهات نکنم.
و بعد نیشهای تیزش رو به پسرک نشون داد.
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...