3 فوریه 2006
_ چه مشکلی در مورد اون بچه وجود داره؟
هیبرید سنجاب درحالیکه دستی به دُم پر از خزش میزد، ادامه داد:
_ من یه ماه اینجا هستم؛ ولی اون همیشه فقط روی سکو تنها نشسته.مرد روبهروش آهی کشید و گفت:
_ آه، در مورد اون، اوایل خیلی سروصدا میکرد که میخواد پیش برادرش برگرده، ولی بعد چندوقت خبر مرگش رو بهش دادند، قبلاز اون هم مادرش رو از دست داده بود.هیبرید سنجاب سرش رو تکون داد و با تعجب گفت:
_ متأسفم ولی چرا نباید پیش برادرش باشه؟_ میدونی بهتره بگم برادر ناتنی، اون یه هیبرید ببره و برادرش از دستهی خرگوشهاست.
هیبرید سنجاب با شنیدن همین جمله میتونست تمام ماجرا رو حدس بزنه.
قانون برای هیبریدهای وحشی زیادی سختگیرانه بود.
از اونجایی که حدود هشتاد درصد جامعه هیبریدهای اهلی بودند، مردم زیادی با اهالی شکار خوب رفتار نمیکردند.
پس بهسمت پسر رفت و به آرومی کنارش نشست.
تهیونگ پاهاش رو در آغوشش کشیده بود و با بیحسی به روبهروش خیره شده بود.
حتی مرد هم میتونست غمش رو احساس کنه.هیبرید سنجاب دستی به شونهی ببر کوچولو زد و گفت:
_ هی چه خبر رفیق؟تهیونگ اول از حرکت مرد شوکه شده بود؛ ولی بعد اخمی کرد و مثل همیشه برای دفاع از خودش دمش رو دور خودش پیچید و دندونهای تیزش رو نشون داد.
_ هی لازم نیست بترسی.
ایندفعه وقتی تایگر کوچولو واکنشی نشون نداد، نمایشی انگار که چیز مخفی بخواد بگه، گفت:
_ من یه عالمه شیرینی خوشمزه دارم، شاید بتونم چند تا بهت بدم، دلت میخواد؟تهیونگ با شنیدن اسم شیرینی بغض کرد و بهطور بامزهای گفت:
_ نمی خوام.هیبرید وقتی مقاومت تهته رو دید به آرومی گفت:
_ میدونم برای مادرت و خرگوش کوچولوت چه اتفاقی افتاده.در جوابش فقط لبهای تهیونگ از بغض روی هم لرزیدن،نزدیک بود تا دوباره گریهاش بگیره.
_ مطمئنم اونا الان خوشحالن.سنجاب بزرگتر وقتی دید، که تایگر کوچولو نزدیک به گریه کردنه، خیلی ناگهانی گفت:
_ من یه اشپزم. شاید بتونیم باهم یه غذایی درست کنیم که خرگوش کوچولوت دوست داشته.از نظر هیبریدِ سنجاب، این بهترین راهحل برای بهترکردن حال تایگر کوچولو بود.
مخصوصا اگه از بانیش حرف میزد.تهیونگ که تا الان ساکت بود با خجالت و بهآرومی گفت:
_ میتونی بهم یاد بدی، چهطوری تارت درست کنم؟مرد وقتی دید که پسر کوچکتر کمکم داره بهش واکنش نشون میده با خوشحالی گفت:
_ حتماً ولی اسمت رو هنوز بهم نگفتی.
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...