هیبرید گربه پشت میز مخصوصاش ایستاده بود و با چاقوی دستسازی که دستش گرفته بود، پولکهای ماهی رو جدا میکرد، از خوشمزهترین غذاهای کشور ایتالیا پیتزای تنماهی بود؛ پس اون باید ماهی رو با روغن زیتون مخلوط میکرد تا برای دو روز دیگه کاملاً آماده باشه.امروز هوسوک رو ندیده بود بخواد درستتر بگه دیروز هم اون ندیده بود و این یکمی اون رو نگران میکرد چه اتفاقی برای دوستش پیش اومده بود؟
در همین حال رو عصابترین هیبرید روباه دنیا چویی سوهی وارد سالن شد، اگه یونگی از یه نفر بدش میاومد همین دختر بود.از وقتی که وارد فریتیل شده بود یادش میاومد که سوهی بهشدت دنبال سوکی بود و نمیدونست چرا ولی این موضوع اصلا خوشحالش نمیکرد.
_ یوگی، یه سوالی ازت دارم.
یونگی سعی کرد تا بهش توجهای نشون نده؛ پس درحالیکه کارش رو با چاقو ادامه میداد، گفت:
_ چیکار داری سوهی؟ در ضمن یوگی صدام نکن._ آه بیخیال هوسوک بهت یوگی میگه؛ پس چه اشکالی داره منم بگم؟
_ فرقش اینه که چه کسی بهت میگه.
و بدون نیم نگاهی با دقت شروع به تکهتکهکردن ماهیهای تن کرد._ حالا هر چی یه خبری دارم، قراره با هوسوک سر قرار برم.
هیبرید گربه با شنیدن این حرف تکونی به دم سیاه رنگش داد و چاقوی توی دستش رو با شوک روی میز رها کرد.
_ چی؟ سوکی قبول کرد؟ بعید میدونم.
درسته امکان نداشت هوسوک با اون گوشهای خاکستری رنگ بزرگش همچین کاری رو انجام بده چون به وضوح بهش گفته بود که از اون دختر خوشش نمیاد!
_ یا اینقدر بدجنس نباش خودش بهم گفت حالا بهنظرت چی بپوشم؟
و قسمت آخرش رو با خجالت بیان کرد.یونگی تک خندی زد... که اینطور!
پس با خونسردی همیشگی گفت:
_ میدونی هوسوکی عاشق تیپهای رسمی هست.البته که دروغ بود؛ ولی واقعا انتظار داشتین اون پسر حقیقت رو بگه؟
در آخر هیبرید روباه با خوشحالی از سالن بیرون زد تا برای قرارش آماده بشه.
سوکی قراه توسط من کشته بشی!
چاقوش رو با ضرب روی میز فشار داد.
پسرک معمولاً ناراحتیاش رو به کسی نشون نمیداد؛ ولی حالا که تنها شده بود مثل بچه گربهها مظلوم شده بود و بغض داشت خفهاش میکرد.
فکر میکرد یه چیزایی بین اون دو نفر متفاوته ولی انگار اشتباه میکرد.
.......
_ آه جونگکوکا خوشحالم که اینجا میبینمت.
جین گفت و دمنوش گرمی رو همراه با کیک شکلاتی جلوی پسر کوچکتر گذاشت.
توقع نداشت که اینقدر زود تهیونگ اون رو به خونهشون دعوت کنه.
ESTÁS LEYENDO
sweet tart🍧(kookv)
Fanficیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...