تهیونگ با چهرهی بدون حالتی توی راهروهای طویل فریتیل شروع به راه رفتن کرده بود و توی ذهنش به خودش میگفت:
مطمئناً قرار نیست، آسون بگیرم.اون بچههایی که تهیونگ دیده بود، مشخص بود که چقدر بی خیال هستن.
به سالن آشپزی رسید و با وارد شدنش، برخلاف تصور تمام دانشآموزان با لباسهای مخصوصِ آشپزی پشت میز کارشون ایستاده بودند.
تهیونگ کمی چشمهاش رو ریز کرد و به اون منتظره خیره شد.
خب انگار دردسری قرار نبود، پیش بیاد.پسرک مو مشکی پشت میز ایستاد و شروع به حرفزدن کرد:
_ سلام فکر کنم الان دیگه من رو میشناسین من استاد شیرینیپزی جدیدتون هستم، قرار نیست هیچ حضور و غیابی صورت بگیره، آشپزی و مخصوصاً شیرینیپزی نیاز به عشق و علاقه زیادی داره، پس اگه دلتون نمی خواد توی همچین کلاسی باشین، فقط حضور پیدا نکنید.به چهرهی تمام افراد حاضر در کلاس نگاهی کرد و گفت:
_ مشکلی هست؟با شنیدن حرف نه، زیرلب خوبهای گفت.
که با شنیدن منبع صدای تازهای از طرف پسر مو آبی سرش رو چرخوند.هیبرید آهو با زدن دو تا انگشت اشارهاش بهم با خجالت کمی گفت:
_ شما مجرد هستین؟تهیونگ ابرویی بالا انداخت و لبخند محوی زد.
اینم یه جورش بود، دیگه..........
_ آقای مین میخواین چهچیزی درست کنین؟
تهیونگ پشت میز هیبرید گربه ایستاد و ازش پرسیدیونگی یا دیدن تهیونگ خرخر کوتاهی از خودش ییرون داد و گوشهای مثلثی شکلش رو کمی تکون داد، گفت:
_ کیک وانیلی.تهیونگ با توجه به دیدن سیبی که مثل ماهی برش خورده بود با کنجکاوی پرسید:
میتونم بپرسم گروه اصلی آشپزیت چیه؟"یونگی دم سیاهش رو تکونی داد و گفت:
_ غذاهای دریایی...با این حرف یونگی لبخند شیطنتآمیز مخصوص به خودش روی صورتش نشست و با بازیگوشی نگاهی به کار با چاقوی پسر انداخت، گفت:
_ اوه، شنیدم افرادی که کارشون درستکردن غذاهای دریایی کلاس شیرینی پزی ندارن، ببینم نکنه میخوای برای کسی شیرینی درست کنی؟یونگی با شنیدن این حرف تهیونگ دمش رو صاف نگه داشت.
از کجا فهمیده بود؟
مگه زیادی ضایع بود؟گوش های گربهایش تکونی خوردند و بعد به تندی گفت:
_ نه! البته که نه، من عاشق شیرینیجات و دسرهام پس فقط خواستم امتحانش کنم.
تمام حرفهاش یه دروغ بزرگ بودند، از تنها چیزی که خوشش نمیاومد مزههای شیرین بودند؛ ولی برخلاف اون هوسوک عاشق اینجور چیزها بود.
و پس فقط... یکم، یکم فکر کرده بود؛ که برای تولد دوستش کیک مخصوصی براش درست کنه.
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...