new life

3.7K 776 68
                                    

الان دقیقاً یه هفته می‌شد، که مادرشون به خونه برنگشته بود؛ درسته که بیشتر اوقات هم توی خونه تنها می‌موندند؛ ولی نهایتش دو روز بود نه یک هفته کامل‌.

کوکو هر روز گریه می‌کرد، مواد‌غذایی تموم شده بود و تهیونگ هم به عنوان هیونگ بزرگ‌تر باید محکم می‌ایستاد و از بانیش حمایت می‌کرد.

تهیونگ احساس بیچارگی می‌کرد.
باید چیکار می‌کرد؟
گاز خونه قطع شده بود و باعث شده بود، تا هوای خونه سرد مثل قندیل بشه.
درسته هر دوی اونا هیبرید بودند؛ ولی چون هنوز به بلوغ نرسیده بودن، بدنشون انرژی کافی برای تولید گرما رو نداشت؛ پس نیاز به حضور مادرشون داشتند.

ته‌ته برای گرم‌کردن کوکوش اون رو محکم بغل کرد و گفت:
_ چیزی نیست درست می‌شه، هیونگ کنارته.
کم‌کم اشک های کوکو پیدا شدند و گفت:
_ هیونگی، ماما کجاست؟ دلم براش تنگ شده.
با گفتن این حرف برق چشم‌های ته هم پیدا شدند و با عجز گفت:
_ نمی‌دونم.
ته به بانی کوچولوش نگاه کرد؛ چرا باید کوکوش توی این سن انقدر لاغر باشه؟

با اومدن صدای در چشم‌های تهیونگ از خوشحالی برق زدند.
ماما برگشته بود.
ته با ذوق بلند شد و به سمت در رفت.
مطمئن بود الان قراره مادرش رو با خنده زیبای همیشگیش ببینه، ولی...
وقتی دوتا پلیس رو با لباسای مخصوصشون دید،
فهمید یه چیزی این وسط درست نیست.

ته دمش رو دور خودش پیچید و با ترس بغض گفت:
_ مامانم کجاست؟

یکی از پلیس‌ها روی زمین جلوی ته نشست و به سختی گفت:
_ باید یه چیزی بهت بگم‌ کوچولو، می‌دونی...
کمی فکر کرد؛ ولی نمی‌تونست ماجرای بی‌رحمانه‌ای که اتفاق افتاده بود، رو برای پسر کوچولوی روبه‌روش توضیح بده.
درسته ته هشت سالش بود ولی چون نمی‌تونست به‌اندازه‌ی کافی غذا بخوره، از نظر هیکلی خیلی کوچیک‌تر از هم‌سن‌و‌سال‌هاش بود.
وقتی همکار دیگه مرد فهمید که مرد نمی‌تونه ماجرا رو توضیح بده، چشمی رو توی حدقه چرخوند و گفت:
_ مادرت قرار نیست دیگه خونه بیاد.
به هر حال یکی باید به اون هیبرید کوچولو می‌گفت که مادرش اونقدر مواد کشیده، که کنار خیابون اوردوز کرده و مرده.

ته با شنیدن این حرف توی شوک فرو رفت.

_یعنی چی؟

و با گفتن این حرف اشک‌هاش پیدا شدند‌.

_ مامانم کجاست؟

مرد مهربون که از بی‌رحمی همکارش بُهت‌زده شده بود؛ روش رو به سمت تایگر کوچولو چرخوند و ادامه داد:
_ مامانت الان توی آسمون‌هاست، اون همیشه کنارت هست.

ته ته شروع به هق‌هق‌های عمیقی کرد و گفت:
_ دروغ می‌گی.

همون موقع کوکو اومد و با دیدن اشک‌های هیونگش به‌سرعت خودش رو به تهیونگ رسوند.

sweet tart🍧(kookv)Where stories live. Discover now