تهیونگ از لحن جین متعجب شد و زیر لب، گفت:
_ چی شده؟جین دمش رو بالا آورد و در همون حال گفت:
_ واقعاً براشون متاسفم.تهیونگ دیگه طاقت نیاورد و با دمش ضربهی نه چندان محکمی به هیبرید سنجاب زد و گفت:
_ فندوق، چی شده؟سوکجین که داشت از به انتظارگذاشتن تهیونگ لذت میبرد با این حرف عصبانی شد و گفت:
_ من فندوق نیستم و هیونگ، تهیونگ تکرار کن هیونگتم!تهیونگ با فریبندگی دست جین رو گرفت گفت:
_ اوه سوییتی لازم نیست، انقدر عصبانی باشی مگه نه ممکنه تمام حرفهات رو به ددی بگم.
و برای اثرگزاری بیشتر حرفهاش چشمی به جین زد._ هی بچه پرو، ددی دیگه چه کوفتیه؟ نبینم به جونی ددی بگی.
تهیونگ لبخند شیطنتآمیز دیگهای زد و گفت:
_ چیه؟ خودش بهم گفت ددی صداش کنم.جین کمی متعجب شد و با خندهب ناباوری گفت:
_ بهت گفت، بهش پاپا بگی، نه ددی!تهیونگ تازه داشت به هدفش میرسید، پس ادامه داد:
_ مگه چه مشکلی داره؟ ددی هم همون معنی پاپا رو میده.
و بعد به جینی که سرخشده بود. نگاهی کرد و ادامه داد:
_ هیونگ نکنه...
قبل از تموم کردن جملهاش، جین با دم پر از خزش ضربهای به تهیونگ زد و گفت:
_ چرتوپرت گفتن رو تموم کن.تمام این حرفاش رو در حالی میزد، که از خجالت سرخشده بود.
تایگر کوچولو خندهای از روی سرخوشی آزاد کرد و دستش رو توی جیبش فرو برد.
جین هیونگ ده سال ازش بزرگتر بود و جالبیش اینجا بود که دوست پسرش نامجون هم ده سال از هیونگش بزرگتر بود؛ پس باعث میشد اونها گاهیاوقات شبیه به یه خانواده دیده بشن.Kim family.
_ ولی جداً اون دعوت نامهای که گفتی چیه؟
جین حالا به خودِ طبیعیش برگشته بود و با غرغرهای ریزی، گفت:
_ نمیذاری بگم که، دانشگاه آشپزی ازت دعوت به همکاری کرده.تهیونگ با شنیدن این اسم خشکش زد و بدون هیچ فکری گفت:
_ نه!جین که از این حرف تهیونگ تا حدی متعجب شده بود، گفت:
_ چرا؟ میدونی چهقدر برای رزومهات خوبه که اسم فریتیل توش باشه؟تهیونگ دمش رو بهدور خودش پیچش داد و با بالابردن دستش، گفت:
_ من فقط یه ترم اونجا تحصیل کردم و دارم میگم اونها شباهت انکارناپذیری به هیولاها دارن.سوکجین که تا حدودی اون سالهای پسر رو بهیاد میآورد سعی کرد، تا تهیونگ رو منصرف کنه.
_ اون موقعها تو بهعنوان یه دانشجو رفتی؛ ولی الان بهعنوان یه استاد اونجا هستی.تهیونگ فینیفینی از روی سردی هوا کرد و درحالیکه سعی میکرد، خودش رو جدی نشون بده گفت:
_ نمیخوام.
YOU ARE READING
sweet tart🍧(kookv)
Fanfictionیه روزی اون موقع هایی که هیونگی نبود به آسمون پنبه ای نگاه کردم و با خودم گفتم زندگی قراره چطوری پیش بره ؟و الان..." نگاهی به سوییتی زیباش انداخت و ادامه داد: میدونی حداقل مطمئنم که همراه خوبی رو کنارم دارم..." از طرف یه خرگوش بازیگوش! ..... کیم تهی...