ترسیده بودم. بعد از سه سال تازه به وجودیت اون مخلوق روشن و طلایی پی برده بودم.سروصدا داشت، خیلی زیاد، اما بانگ سحرگاه توی بهشت بود که به خونهی ما رسیده بود.
که از آسمون افتاده بود وسط خونهی کوچیک ما تا هر روز طلوع کنه و زندگی ببخشه.
اون یه گلبرگ لطیف بود با دستهای کوچولو که از لای پارچهی سفیدی که توش پیچیده شده بود بیرون اومده بودن و مشتای کوچیکش توی هوا تکون میخوردن. مشتهاش تپل و سفید بودن، توی دستهام جا میشدن، مشتهاش بوسیدنی و خوشبو بودن، از در اتاقم تا وسط سالن باهاش فاصله داشتم، اما عطر رزی که توی هوا پخش میشد قدم های سستم رو بیشتر به سمت اون موجود میکشوند.
روی مبل کهنه و طوسی رنگ جلوی تلوزیون بود و با صدای خفه از اون آواهای زیر بهشتی تولید میکرد و مشتای بیجونش تکون میخورد.
تلوزیون خاموش بود، خونه خالی بود.
بهش رسیده بودم و اون لعنتی با بوی رز خیلی شیرینش داشت باعث سرگیجهام میشد. با احتیاط کنارش نشستم. حس کرد حظورم رو، آواهاش بلند تر شد.
به یه چیزی نیاز داشت، چرا منم به یه چیزی نیاز داشتم؟ شاید هر دومون نیازمند یه چیز بودیم. یه نفر...؟
به هرحال اون یه عروسک موزیکال خیلی خوشبو بود و جز من بچهی دیگهای توی خونه نبود که بتونه برای اون باشه. بغلش کردم، بلد نبودم، و اون خیلی تکون میخورد، و تقریبا داشت میفتاد که با ترس سرش رو به سینهام چسبوندم.
آروم شد. خیلی یهویی، ترسیدم، نکنه خفه شده باشه؟
دستهام رو زیر تن کوچیکش محکم کردم و کمی از خودم جداش کردم؛
درست همونجا بودن، درشت، گرد، گرم، شیرین، بی نهایت زیبا.با اون دوتا شکلات توپی خوشگلش زل زده بود بهم. لبخند زدم. زیر شکلاتاش یه دماغ فندقی داشت که بخاطر آوازایی که یک دقیقه پیش خونده بود سرخ شده بود. مثل آبنبات چوبی.
شایدم اون عروسک موزیکال نبود و یه عروسک شیرینی بود. چون زیر اون آبنبات فندقی هم دوتا مارشمالوی نرم و صورتی داشت که از هم باز بودن و دنبال چیزی میگشتن.
اون سفید و نرم و کوچولو و خوشبو بود و از کلی شیرینی درست شده بود.
میتونستم بخورمش دیگه نه؟
یکی از دستهام رو به آرومی از پشتش برداشتم، نمیدونم چرا با ترس اینکارو کردم و حتی پاهامو جمع تر کردم تا اگر دوباره خواست بیفته جلوش رو بگیرم.
البته فقط نمیخواستم کیک متحرک و صدا دارم خراب بشه، فقط همین.
آروم نوک انگشتم رو به آبنباتش زدم
اما خیلی نرم بود، مثل پنبه هایی که وقتی توی کوچه زمین میخوردم و زخمی میشدم مامان روی زخمام میگذاشت.چه آبنبات عجیبی، لابد اون مارشمالو ها هم برعکسن و سفتن!
خب، برای فهمیدنش فقط یه راه وجود داشت!
نرم، خیس، گرم.
البته دو مورد آخر رو وقتی اون مارشمالوهای بدجنس و گرسنه انگشتم رو بلعیدن فهمیدم!
اخم کردم"هی عروسک پر سر و صدای گرسنه، من باید تو رو بخورم، نه تو من رو" شاید اون از دنیای وارونه اومده بود.
همه چیزش که برعکس بود، وقتی هم بهش گفتم نباید من رو بخوره فقط محکم تر انگشتم رو مکید!
اما خب اون دندون نداشت و آسیبی بهم نمی رسوند. شاید باهام دوست میشد؛
اونوقت نمیخوردمش و میذاشتم هرچقدر میخواد انگشتم رو مک بزنه.آره من به یه دوست بیشتر نیاز داشتم تا یه عروسک خوراکی. اونم یه دوست وارونهی باحال و خوشگل!
---____----____----____----____----___
.
..
...♡︎fanks for reading♡︎
YOU ARE READING
heartlight
Random[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیرهام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن دردهام باش تو گرمای استخونهای یخ زدهام باش تو نور قلب تاریکم باش... '