20_Between your arms.

602 194 90
                                    

اون شب همه چیز رو کامل برای لیام تعریف کردم و خب، واقعا خیلی بهتر از اونی که انتظارش رو داشتم قضیه رو هضم کرد.

به این باور رسیده بودم که لیام من بزرگ شده، همه چیز رو درک میکنه، میتونه از من مراقبت کنه...

و حالا فقط بابا مونده بود. باید باهاش صحبت میکردم.

و اتفاقا امروز خونه بود. لیام هنوز توی اتاقش خواب بود پس با خیال راحت رفتم توی آشپزخونه، جایی که بابا روی صندلی نشسته بود و همونطور که از چاییش میخورد روزنامه میخوند.

"با_با؟" عجیب بود به زبون آوردن اون کلمه...

سرش رو بلند کرد و برق کمرنگی توی نگاه کدر و خسته‌اش نشست.

"من همه چیز رو میدونم!" بدون حاشیه و بی پرده اصل مطلب رو گفتم.

روزنامه‌ رو روی میز گذاشت و گیج پرسید"منظورت چیه؟"

نفسم رو بیرون دادم و جلوش نشستم
"میدونم که...پسر شما نیستم!" جا خورد!

"چ_چی؟ از کجا؟ کی...کی بهت گفت؟"

لبم رو با زبون تر کردم و انگشت‌هام رو بهم گره زدم"درواقع از خودت! من، اتفاقی اون روز که، خونه‌ی عمه بودی و...من فقط اومدم اونجا تا ازت یه چیزایی بپرسم اما خب، تقریبا نپرسیده جوابم رو گرفتم!"

"خدای من... " زیر لب زمزمه کرد و اشک توی چشم‌هاش حلقه زد.

"شما چطوری...چطور من رو به فرزندی گرفتید؟ از کی؟ بابا خواهش میکنم بهم بگو"

نگاه خیسش رو به دیوار دوخت، انگار که از سفیدی خالی اون دنبال خاطرات گذشته میگشت "ما توی زندگیمون همه چیز داشتیم، عشقمون به هم اونقدر زیاد بود که هیچ کدوم از کمبود‌های مادی به چشممون نمیومد. اما، نبود بچه مادی نبود، ما واقعا بچه میخواستیم و...نمیشد، چندین بار تلاش کردیم و دکتر رفتیم اما نمیشد. تصمیم گرفتیم از پرورشگاه یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنیم.

وقتی رفتیم اونجا، فقط یک روز بود که تو رو بهشون تحویل داده بودن، تو بینهایت زیبا بودی و تنها چیزی که داشتی یه اسم بود، اسمی که کارن هیچوقت نذاشت تغییر بدیم!"

"خب کی منو بهشون تحویل داده بود؟"

سری تکون داد و انگشتش رو زیر چشم‌هاش کشید "اینطور که شنیدم تو رو جلوی در اون پرورشگاه گذاشته بودن و فقط یه انگشتر مردونه‌ی کهربا که روی سنگش اسمت هک شده بود با زنجیر دور گردنت بود"

کمی از جا پریدم و امیدوارانه پرسیدم "کجاست؟ بگو که پیشته!"

"فکر کنم توی وسایل مادرت، یعنی کارن باشه. "

سریع صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم که با صداش متوقف شدم "تو..میخوای چیکار کنی؟ حالا که فهمیدی، اون برادرت نیست!"

heartlightWhere stories live. Discover now