4_needs

700 193 45
                                    


قدم زدن روی آسفالت خیس از بارون خیابونای بردفورد توی گرگ و میش مه گرفته‌ی پاییز و گوش دادن به موزیک با هندزفری جزو سه کاریه که هیچوقت ازشون خسته نمیشم.

هر چقدر که مجبور باشم صبح زود قبل از طلوع آفتاب از تخت گرم و نرمم دل بکنم و یه مسیر طولانی رو تا ایسگاه اتوبوس پیاده روی کنم برای رسیدن به محل کارم.

آدمها از وقتی احساس نیاز پیدا میکنن دنبال کار میگردن. اگر نیاز به پیشرفت داشته باشن؛ دنبال کاری میگردن که زمینه ساز رشد استعدادشون باشه.

اگر نیاز به آرامش و لذت داشته باشن؛ دنبال کاری میگردن که مطابق علاقه‌شون باشه. اگر نیاز به اعتماد به نفس و رضایت از خودشون داشنه باشن؛ دنبال کاری میگردن که مهارتشون رو ثابت کنه.

اما بعضی ها هستن که فقط نیاز به زنده موندن دارن، منظورم از زنده موندن غذا خوردن و لباس پوشیدن و سرپناه داشتنه. ای دسته از آدمها دنبال کار خاصی نمیگردن، فقط نیاز به پول دارن و هرکاری میکنن تا اون رو به دست بیارن.

من از شستن سرویس بهداشتی خونه‌ی همسایه‌مون شروع کردم. دوازده سالم بود که اولین بار برای کاری که کردم حقوق گرفتم. نیازش داشتم!

تا دو سال بعدش تونستم زنجیره‌ی بیزینس تمیز و بهداشتیم را تا دو کوچه‌ی قبل و بعدمون ادامه بدم.

کارم خوب بود!

و بعد از اون خیلی اتفاقی وقتی حین پاکسازی توالت خانواده‌ی هوران داد و بیدادهای پدر نایل رو بخاطر نمره‌ی افتضاحش توی ریاضی شنیدم و یواشکی پیش نایل یازده ساله‌ای که با اون چشمای دکمه‌ای گنده‌ی آبی اشک میریخت رفتم و براش چند تا مسئله رو به سادگی توضیح دادم و اون یاد گرفت شغل بعدیم رو پیدا کردم. معلم خصوصی!

شغل بیشتر، حقوق بیشتر.

و اینطوری بود که اولین دوستم رو پیدا کردم...

کلاه هودیم رو از سرم برداشتم و وارد فضای گرم رستوران شدم.

"صبح بخیر پری" به دختر زیبا و مهربونی که مشغول طی کشیدن کف سالن بود سلام کردم.

سرش رو بلند کرد و با لبخند همیشگیش جواب داد"هی زین حالت چطوره؟"

موبایل و هندزفری رو توی جیب تنگ شلوار لیم جا دادم"خوب، ممنون"

و به سمت رختکن رفتم تا لباسهای اتو کشیده و مرتبم رو بپوشم.

گارسون یه رستوران متوسط اما پر طرفدار وسط شهر تا اینجا آخرین شغلم بود. حقوق خوبی داشت و رفع نیاز میکرد!

پیراهن آبی آسمونی راه راهم رو توی شلوار مشکی براق جا دادم و کمربندم رو بستم. کتونی‌هام رو با بوت‌های نبوک مشکی تعویض کردم و در آخر جلیقه‌ی سرمه‌ای رو پوشیدم و دکمه‌هاش رو بستم.

توی آینه دستی به موهام کشیدم و از اتاق رختکن خارج شدم.

یه روز تکراری دیگه مثل تمام ۴۴۸ روز گذشته که پام رو به این رستوران گذاشتم و به عنوان گارسون استخدام شدم.

شاید استعدادم رو نمایان نمیکرد، شاید مورد علاقه‌ام نبود، شاید هیچوقت اعتماد به نفس و رضایتی بهم نمیداد

اما بحث، بحث رفع نیاز بود!...

---____----____----____----____----____

♡︎fanks for reading♡︎

heartlightWhere stories live. Discover now