تمام لباسهام از بارون خیس بودن. با نهایت توانم در رو باز کردم و خودم رو به اتاقش رسوندم، یادم رفت در بزنم و فقط دستگیره رو کشیدم پایین.مشغول نوشتن چیزی بود و سریع از جاش پرید و اونها رو زیر بالشتش قایم کرد و بعد از چند ثانیه متوجه وضعیتم شد"زین!"
با ترس و چشمهای گشاد شده به طرفم اومد و نگاهش قفل جورابهای خونی و پارهام شد"خون! زخم! زینی پات زخم شده، پارت خونریزی داره!"
با ترس گفت و اشکهای داغم روی صورت یخ زدهام جاری شد"لیام.. " با صدای گرفته و بیجونی لب زدم.
تیک های عصبیش فعال شده بود و پاهاش رو محکم بهم میسابید و سرش رو تکون میداد
الان نه لیام، بخاطر داداش قوی باش...نیازت دارم!بدون کاور کردن التماس توی لحنم و لرزش صدام نالیدم"میشه بغلم کنی؟"
اما اون توجهی نمیکرد، نگاه ترسیدهاش روی پاهام دودو میزد و زیر لب حرف میزد"خونریزی...درد میکنه...ضد عفونی و چسب زخم" مدام چند کلمه رو تکرار میکرد و سعی میکرد خودش رو متقاعد کنه که بره و از آشپزخونه جعبه کمکهای اولیه رو بیاره.
"لیام محض رضای خدا...میشه فقط بغلم کنی؟"
کمی صدام رو بلند کردم و به دستهای لرزونش چنگ انداختم. سرش رو بلند کرد و با دیدن چشمهای گریونم سریع چشمهاش پر شد"درد میکنه؟ از کجا زخمی شدی؟ من...من...من باید "
بدو بدو از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با جعبهی سفید برگشت"بشین، باید...بشینی"
بی حال تر از اون بودم که مخالفت کنم، روی تخت نشستم و اونم بلافاصله روی زمین جلوم نشست، دستهاش موقع دراوردن جورابهام بینهایت میلرزید.
لیام میخواست از من مراقبت کنه و حتی توی اون شرایط نمیتونستم بهش افتخار نکنم و براش صبور نباشم!
با دیدن زخمهای کف پا و بین انگشتهام اخماش توی هم رفت و دو قطره اشک از چشمهاش ریخت "خیلی بده!"
لبها و چونهاش میلرزید و دستهاش هم.یعنی این تدی بر خوشگل و مهربون برادر واقعی من نبود؟ چطور ممکنه؟
این حجم از عشق و نیاز نسبت بهش مگر برادرانه نبود؟ پس چطور با همون اولین بار که دیدمش دلم رو لرزوند معصومیت نگاهش؟ من غریبه بودم یا اون؟ من اشتباه بودم یا اون؟
من...منی که بیشتر از همیشه خودم رو نمیشناسم...
احساس میکردم به تنهایی توی بزرگترین چرخ و فلک جهان نشستم و کلمات کشنده توی کابین های دیگه نشستن و با آخرین سرعت دنبالم میکنن...
"_ما واقعا زین رو مثل بچهی خودمون دوست داشتیم
_اون نمیدونه
_تمام عمرش رو صرف جون کندن برای اون عوضی کرد
_تو بینهایت شبیه اونی
_چهرهات، چشمات و صدات
_اما اون نمیدونه تمام این سالها اونهمه کار رو برای کسی کرده که حتی هم خونش نیست
_من خیلی تو رو دوست دارم زینی
_اشکال نداره اینجوری بوست کنم؟
_...اون نمیدونه.....حتی هم خونش نیست...."
YOU ARE READING
heartlight
Random[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیرهام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن دردهام باش تو گرمای استخونهای یخ زدهام باش تو نور قلب تاریکم باش... '