'توی دیار عاشقی هیچ نبایدی زندگی نمیکنه قلب من...
هیچ نشانی از محدودیت و نشدن وجود نداره...
فقط تو مهمی، تویی که تا قبل از دیدن اون یه ستارهی خاموشی، هیچکس نمیدونه تو عملا زنده نیستی تا وقتی نور حیات بخشت به روت بتابه و تو بشی بزرگترین ستاره و طلوع کنی...
بعد از اون غروب و خاموشی معنایی نداره، تو نورت رو پیدا کردی قلب من.
اونها نمیفهمن و نخواهند فهمید.
اونها تو نیستن!
اونها با دیدن درخشنگی چشمهای معشوقهات تکون نخوردن، با دیدن لبخندش خودشون رو به در و دیوار زندان دورشون نکوبوندن، با دیدن اشکش به زانو نیفتادن...
فقط من میدونم ماجرای تو رو؛
نور تو یاسر بود.
و دیگه اهمیتی نداره اگر زمین تا آسمون اختلاف و تفاوت هست بینمون..من مراقبتم.
وقتشه از زندان دورت آزاد بشی. وقت رفتنه. ما با هم اوج میگیریم و رها میشیم از این بند. دور میشیم از این سیاهی ها و نشدن ها و کل جهانمون رو روشن و گرم میکنیم با پیوندمون!
اونها بلاخره میفهمن غیر ممکن بهم رسیدن ما نیست، غیر ممکن ایستادن جلوی قدرت عشقه!
حتی اگر سرنوشت ماهم به پایان غم انگیز رومئو و ژولیت گره بخوره...
میترسی و نگرانی و میدونم که هستی قلب من، اما تو داریش، در اعماق تپندهی تو زندگی میکنه و با هر نفس جون میگیره، فقط باید بهش اعتماد کنی و دستت رو به دست گرمش بسپاری.
مهم نیست اونها چی میگن...چیزی تا تصاحب امپراطوری قلمروی قدرتمندت باقی نمونده... 'با صدای در با ذهنی مشغول دفترچه رو کنار گذاشتم"بیا تو دارلینگ" با باز شدن در ناخوداگاه قلبم لرزید
'_اونها با دیدن درخشنگی چشمهای معشوقهات تکون نخوردن، با دیدن لبخندش خودشون رو به در و دیوار زندان دورشون نکوبوندن، با دیدن اشکش به زانو نیفتادن...
_تو نورت رو پیدا کردی قلب من.'با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم"از...من ناراحتی؟"
نفس حبس شدهام رو بیرون دادم و دستی به موهام کشیدم"نه زندگی من چرا همچین فکری کردی؟"
سرش رو انداخت پایین و انگشتاش رو بهم گره زد"تو...نمیدونم، فقط از وقتی اومدی، توی اتاقت بودی..نیومدی پیشم!"
قلبم محکم به جناغ سینهام لگد میزد و دستور میداد که همین الان برای معصومیت و شیرینی بیش از حدش بمیرم!
دستهاش رو گرفتم و دور گردن خودم گذاشتم، از نزدیک به چشمهاش خیره شدم و مست لب زدم"تو نور قلب منی لیام."
نگاهش بین مردمکهام حرکت میکرد، حرفهای تریشیا توی ذهنم تکرار میشد...
مهم نبود بقیه چی بگن، من خورشیدم رو پیدا کرده بودم و هیچ جوره از دستش نمیدادم. "میخوای بریم حیاط پشتی؟ امشب آسمون پر از ستارهاس"
بعد از چند ثانیه لبخندی روی لبهای صورتیش نشست و سر تکون داد. "پس برو لباس گرم بپوش"
با خروجش از اتاق سوییشرت سبزم رو پوشیدم و کلاه بینی طوسیم رو کشیدم روی سرم.
YOU ARE READING
heartlight
Random[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیرهام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن دردهام باش تو گرمای استخونهای یخ زدهام باش تو نور قلب تاریکم باش... '