17_you find you'r light my heart

703 202 227
                                    


'توی دیار عاشقی هیچ نبایدی زندگی نمیکنه قلب من...
هیچ نشانی از محدودیت و نشدن وجود نداره...
فقط تو مهمی، تویی که تا قبل از دیدن اون یه ستاره‌ی خاموشی، هیچکس نمیدونه تو عملا زنده نیستی تا وقتی نور حیات بخشت به روت بتابه و تو بشی بزرگترین ستاره و طلوع کنی...
بعد از اون غروب و خاموشی معنایی نداره، تو نورت رو پیدا کردی قلب من.
اونها نمیفهمن و نخواهند فهمید.
اونها تو نیستن!
اونها با دیدن درخشنگی چشمهای معشوقه‌ات تکون نخوردن، با دیدن لبخندش خودشون رو به در و دیوار زندان دورشون نکوبوندن، با دیدن اشکش به زانو نیفتادن...
فقط من میدونم ماجرای تو رو؛
نور تو یاسر بود.
و دیگه اهمیتی نداره اگر زمین تا آسمون اختلاف و تفاوت هست بینمون..من مراقبتم.
وقتشه از زندان دورت آزاد بشی. وقت رفتنه. ما با هم اوج میگیریم و رها میشیم از این بند. دور میشیم از این سیاهی ها و نشدن ها و کل جهانمون رو روشن و گرم میکنیم با پیوندمون!
اونها بلاخره میفهمن غیر ممکن بهم رسیدن ما نیست، غیر ممکن ایستادن جلوی قدرت عشقه!
حتی اگر سرنوشت ماهم به پایان غم انگیز رومئو و ژولیت گره بخوره...
میترسی و نگرانی و میدونم که هستی قلب من، اما تو داریش، در اعماق تپنده‌ی تو زندگی میکنه و با هر نفس جون میگیره، فقط باید بهش اعتماد کنی و دستت رو به دست گرمش بسپاری.
مهم نیست اونها چی میگن...چیزی تا تصاحب امپراطوری قلمروی قدرتمندت باقی نمونده... '

با صدای در با ذهنی مشغول دفترچه رو کنار گذاشتم"بیا تو دارلینگ" با باز شدن در ناخوداگاه قلبم لرزید

'_اونها با دیدن درخشنگی چشمهای معشوقه‌ات تکون نخوردن، با دیدن لبخندش خودشون رو به در و دیوار زندان دورشون نکوبوندن، با دیدن اشکش به زانو نیفتادن...
_تو نورت رو پیدا کردی قلب من.'

با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم"از...من ناراحتی؟"

نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم و دستی به موهام کشیدم"نه زندگی من چرا همچین فکری کردی؟"

سرش رو انداخت پایین و انگشتاش رو بهم گره زد"تو...نمیدونم، فقط از وقتی اومدی، توی اتاقت بودی..نیومدی پیشم!"

قلبم محکم به جناغ سینه‌ام لگد میزد و دستور میداد که همین الان برای معصومیت و شیرینی بیش از حدش بمیرم!

دست‌هاش رو گرفتم و دور گردن خودم گذاشتم، از نزدیک به چشم‌هاش خیره شدم و مست لب زدم"تو نور قلب منی لیام."

نگاهش بین مردمک‌هام حرکت میکرد، حرف‌های تریشیا توی ذهنم تکرار میشد..‌.

مهم نبود بقیه چی بگن، من خورشیدم رو پیدا کرده بودم و هیچ جوره از دستش نمیدادم. "میخوای بریم حیاط پشتی؟ امشب آسمون پر از ستاره‌اس"

بعد از چند ثانیه لبخندی روی لب‌های صورتیش نشست و سر تکون داد. "پس برو لباس گرم بپوش"

با خروجش از اتاق سوییشرت سبزم رو پوشیدم و کلاه بینی طوسیم رو کشیدم روی سرم.

heartlightWhere stories live. Discover now